با وجودی که گرااوگرامان دربارهی استفاده از شمشیر هشدار داده بود، باستیان آن را به زور از غلاف بیرون کشید و بر سینهی آتریو زخم گذاشت. بی که اعتنا کند آتریو بوی خطر را شنیدهست و به کمک آمده است؟ میخواست از جاهطلبی/خودخواهیاش قدمی پس نکشد؟ آتریوی زخمخورده همراه اژدهای بخت که نومیدی نمیشناخت با آن آواز خوش، پولکهای صدفی و سرخی چشمهای یاقوتیاش از پسرک دور شدند. تنهاش گذاشتند. گرچه پایان داستان بی پایان وقتی او همهچیز را از یادبرده و از دست داده، انتهای جادهای، پشت حائلی از برف باز پیداشان خواهدشد. پایان داستان بی پایان من اما، اژدهای سفید بخت و آتریو با سینهای چندین و چندباره زخم برداشته برای همیشه رفتهاند. انتهای هیچ جاده و برفی برنخواهند گشت. برای همیشه رفتهاند. پروازکنان دور شدهاند. برای همیشه رفتهاند.