چهقدر شب زشتی بود. چهقدر خجالتزده بودم وقتی برِ اتوبان زیر باران روی گلولای چمباتمه زده بودم توی ترافیک. زنی با لباسی چارخانه و شالی ارغوانی و موهای پریشان. وسط اتوبان از تاکسی پیادهاش کردند به ناچار. کیسهی خریدش را خالی کردند، دادند دستش. نفهمید چه شده. یکهو روی جدول گلآلود بود و صورتش را چپانده بود توی کیسه و اندرونش بالا میآمد. تنش میلرزید و گریه هم بود. وضع زشت و رقتباری بود. به سختی به خانه رسید. باغچه و جو به جو زانو زد. توی حمام خانه هم باز همان بساط تا از حال رفت. به که از حالم میگفتم؟ به که از حالم بگویم؟ حالا همین یک جاست که میشود بنویسم. انگار کنم گفتهام. انگار کنم شماها میدانید. اما چه فایده؟ نوشتن میشود تیمار؟ نوشتن جای چه را پر میکند؟ هیچ. جز اینکه تحلیل کنند فلانی دنبال ترحم است. جز اینکه تحلیل کنند فلانی مخاطبش را دچار عذاب وجدان میکند. جز اینکه تحلیل کنند فلانی وابستهی اندوه است. جز اینها چه عایدم شده از نوشتن؟ حالم هیچ خوب نیست. روزهای بدیست. شبهای بدیست. اوقات بدیست. دوزخ...