بوف را باز کردم و از خودم ترسیدم. باور میکنی از خودم ترسیده باشم؟ آدمی چه اندازه میتواند غریق و رنجور باشد؟ خوابها همه ختمِ به مرگ، خاطرهها همه تیز و توسریخورده. انگار با اسپری سیاه رو همه دیوارهام نوشته باشند مرگ بر زندگی. یا سطل سطل خاکستر از آشویتس پاشیده باشند لابهلای روزها و نفسهام. تنها از جانوری محبوس یا لاشهای در حال گندیدن برمیآید همچه سطرهایی. دلتنگی اگر هست ماسیده و بیمرجع. خستگی و نخواستن تا بُنِ استخوان. مویهی مدام. یکذره بوی قرار؟ لب به خنده؟ دلِ راضی؟ من اینها را زندگی کردهام/میکنم؟ آخ از منی که به سی نرسیده هنوز... اینطور نمیشود به دوش کشید و اسماش را هم گذاشت زندگی. امید به غیر نیست. باید دستم را بگیرم، بروم بیرون از خودِ مسمومِ دردناکام.
پنجشنبه
چهارشنبه
و تسکین، تاریکروشنِ صبح رفت زیر قطار...
گفتم، بوسهای در من زوزه میکشد انگار. و تمام شب خودش را کوبید به کاسهی سرم. تقلا کرد، لب جوید، حسرت کشید تا تمام کرد. این بود که صبح هرچه کردم خون از بینیام بند نیامد. سر آخر زانو زدم و کف دستها را گذاشتم رو سفیدی سرامیک حمام تا چکیدن و پهن شدن قطرههای غلیظ و سرخ را، تکههای جنینِ نارس و نارسیدهی نومیدِ بوسه را نگاه کنم. بند آمدنش را، سقط شدنش را.
شنبه
جمعه
در ستایش چند ثانیه مرگ.
سوار یکی از این هوندا قدیمیها بودم. از همین باک قرمزها که رنگ پریدهاش زیر آفتابماندگیست یا از حواس پرت رانندهست و تماس مدام بنزین یا هرچه، کهنه و کمرنگ بود خلاصه. دختربچهای هم نشسته بود جلوم. دستهاش را محکم گرفته بود به فرمان. لولخوردهی موهاش را میدیدم که باد پخش میکرد میان سینهام. داشت کیف میکرد به گمانم. تاب مژههای بلندش هم خوابیده بود روی گونههای برگِ گلاش. جاده کمعرض بود و یکطرفه. چسبانده بودم به تنهی اتوبوسی و پابهپاش راستی و پیچ جاده را میراندم. چشمها را کمی تنگ کرده بودم. آفتاب نرمِ عصر بود. روبهرو درهمیِ کوه بود و اطراف هم خاک و خار و تپه ماهور. یک داتسون آبی هم کمی با فاصله جلوتر میرفت. گویا پیرمردی بود که تن داده به جاده و هیچ عجلهای هم رخنه نکرده به حالت دستهاش که دنده عوض کند و همانطور غربیلک را بغل زده بود، تو خیال کن با مسعودی گل پامچال را هم زمزمه میکرد. وسط همین احوال بود که سرم سنگین شد. پیشانیم را گذاشتم رو ردیف مُهرههای دخترک. تناش گرم بود و پیرهنش بوی خوبِ نرمکننده میداد. میفهمیدم موتور کج و راست میرود ولی توان باز کردن پلک هم نداشتم حتا. مثل فرفرهای که چرخیدنش تمام شده و بعد از یکی-دو گیجخوردن یکبری میافتد روی میزی، جایی. نفسم شد حجم سنگین و گرفتهی ابری آبستن و جمع شد توی سینهام. سو از چشمهام رفت حتا از پشت بستهی پلکها. چرخها از یکدستی آسفالت افتادند به دستانداز و خاکی و هیکلم تکان میخورد. دخترک هیچ نمیگفت و سنگینی سرم روی پشت کوچکش بود همچنان. مُرده بودم.
پنجشنبه
انگشتهام را قلمه بزن، تکثیرم کن!
یکدسته نعنا را پریروز پَرپَر کرده بود روی کانتر تا خشکشان کند. میگفت به بام دیگر اعتمادی نیست. اینها حرمت خانهی مردم چه میفهمند. حالا نخودفرنگیها یکییکی از غلاف سبزشان میپرند بیرون و او با چشمهای شکدارِ نگران نگاهم میکند. «مثل گلسرخی کلهشق و یکدندهای. تهِ چشمات همون نگاهِ خیرهست. هرچه میکنی فقط داغ به دلم نذار.» صداش آهسته و لرزیدهست وقتِ جملهی آخر. «میخوام از گلدونای نازنینت عکس بگیرم.» دستش را توی هوا تکان میدهد که یعنی لازم نکرده گولم بزنی و حرف روی حرف بیاوری.
چهارشنبه
تو هم هرکه پرسید بگو بچه ندارم، عقیمام. بیحساب میشویم اینطور.
به خودم نهیب زدم آرام باش. بدجنسی نکن. حتما بوده، یک لحظههایی بوده که دلت به بودنش قرار گرفته. یا چه میدانم از گرمی دست و آغوشش که میگویند تو هم نصیب بردهای حتما. نه؟ نبردهای؟ این که رفته باشد سفر و تو سراغ گرفته باشی و بهانهای. یا ذوقِ پُر بودن دستهاش غروب به غروب کشانده باشدت به چارچوب در. بگرد. یک کمی دست و دلبازتر ببین گذشته را. این که نشسته باشی روی چهارزانوش و دست کشیده باشد به موهات. کتابی ورق زده باشد و تو خواب رفته باشی زیر نفسهاش. به خودم نهیب زدم بگرد. انصاف داشته باش. این که مستاصل از تصمیمی پناه برده باشی به خاکستری موهاش، به محکمی شانههاش. نبوده؟ به هر گوشهای از هر چند سالگیم سرک کشیدم اما، چیزی شبیه زهرابه ریخت به شریانهام. هرچه چنگ زدم به گذشته تنها گزنهی ترس و درد پیچید به دستهام و تاولها... آخ امان از تاولهای جای خالیت. هیچ میدانی حفرهی آن همه نبودنت را هیچی نمیتوانست که پُر کند؟ نمیتواند که پُر کند؟ تو چه میدانی درد تو را نمیشود نوشت یعنی چه! درد تو را نمیشود کلمه کرد یعنی چه! خاطرم نیست هیچوقت صدات کرده باشم بابا. هروقت قدمی برداشتم برای بخشیدنات چنانی پشیمانم کردی که هزار فرسخ دیگر هم یکنفس دویدم و دور شدم. آدمها دارند یکی یکی از عزیزِ جانشان مینویسند، از خاطرههای خوب، از حامی و ناجیشان و هربار من تکه تکه میشوم. و تو چه میدانی، چه میفهمی اینها را...
دوشنبه
کاش تنِ دیوار سرد بود لااقل...
دردناکترینِ گریهها یکیش وقتیست که تب داری. روزن به روزن پوستت را میسوزاند. جوری که یادت بماند تنهایی تنها یک کلمه نیست.
شنبه
این قنادی شعبههای دیگری هم دارد.
گلولههای کوچکِ دروغ را پوست بگیرید. دُم و دنباله و اضافهشان را دور بریزید. قلفتی بغلتانیدشان به شهدِ باور و میل بفرمایید. اینطور سکسکهی هِه! گفتنتان به هر چیز و ناچیز بند میآید.
جمعه
چشمهاش یشمیست روبهفراموشی اما
آشپزخانهی مادر غرقِ گلدان است. ناجیِ برگهای نیمهجانست، همه توی لیوانهای رنگی ریشه کردهاند حالا. شمعدانی عطری برای خودش درختچهای شده و قد کشیده یک گوشه. لالهها روی هُرهی مهتابیاند. صبحی ذوق میکرد که از دو گلدانِ همزادش یکی گلهاش شده نیلی کبود و دیگری صورتی نرم با چینهای ریز لبهی گلبرگها. آشپزخانهی مادر پُر از صدای مرضیه و دلکش است. پُر از شیشههای کوچک و بزرگ ادویه و سبزیهای خشک. پُر از کشمش و نانِ شیرین. پُر از بطریهای جوراجورِ عرقیات نیاسر. پُر از دستگیرههای دستدوز و بستههای چای ایرانی و رادیو! پُر از کاغذهای کوچک یادداشت برای هرچیز. کاغذهای سفید کوچکی برای فراموش نکردن... عصر پنجشنبه خسته از راه رسیدم و به یواشِ یشمیِ چشمهاش قول دادم که ظهر جمعه خودم بساط دلمه را پهن میکنم و خودش را خستهتر از این نکند و به غذای سادهای کفایت کند برای شام.
آفتابِ آشپزخانهی مادر افتاده بود پشتم. ترخون و مرزهی خشک را ریخته بودم کف دست و میساییدم. گردِ سبز را میریختم رو تنِ نارنجی لپهها و قدکشیدهی برنجها. حالا عطسه که میکنم، شیارهای دستم بوی آشپزخانهی مادر میدهد. بوی ترخونی که یک تابستانی دراز کشیده زیر آفتاب روی چادر کهنهی گلدار مادر. چادرِ کهنهی گلداری که عصر تابستانهای کودکی میکشید رو تنمان که زیر بادِ گردانِ پنکه چیزیمان نشود.
پنجشنبه
نشت کردهام به هفت دیوار
هرروز به محضی که کلید را میگرداند توی دهانِ قفل اولین تصویری که چشماش را پُر میکرد، تنها قاب روی دیوار روبهرو بود. بیاعتنا به جزئیات عکس دو ردیف آدم میدید که پشت قاب شیشهای نفسهاشان را حبس کردهاند و بهزور لبخند میزنند. یک روز صبح همینکه نگاه گذرای همیشهاش رد شد از قاب، دید آدمهای روی دیوار کج ایستادهاند و درختهای آن پشت همه تاب برداشتهاند. لب پایین و شانهها را تکانی داد و رفت سراغِ میز کوچک کارش. تصویر کهنه هرروز پیر و پیرتر میشد. چروک میخورد و نگاه مرد را چند دقیقهای بیشتر روی خودش نگه میداشت. انگار کن عکس به اراده پیر میشد، ذره ذره و آرام. تا صبح چهارشنبهای که همه آدمهاش مچاله شدند. درختها پخش و پریشان و سرخم شدند. تکه آسمان روی سرشان هم قوز کرد و زمین زیر پاشان چین خورد. مرد همانطور دسته کلید را آویخت به انگشت اشاره و چند قدمی رفت رو به قاب. نمِ طبله کردهی دیوار را شبیه دُمل چرکی آبسه کردهی زردی پشت عکس دید.
چهارشنبه
یواشبودگی
شش و نیم صبح دست میکشم به تن نیمکت و کلاغ را میپرانم و غبار و برگهای ریز و خشک را هم. نشانه را برمیدارم از میان کتاب و جهانِ شبنمزدهی صبح مکث میکند و مات میشود. گربهی سیاه و سفید کمپشم آهسته پیداش میشود. کمی دور و مایل کز میکند توی خودش. بههم نگاه میکنیم و تمام یک ساعت را همانطور مچاله طاقت میآرد مگر به تحریر مرکب پیرمردی گذری بپرد از جا یا به دویدن پُر هیاهوی چندنفری باهم سر بگرداند. حیوان باملاحظهایست. بعدتر شانه به شانهی آدمها سربالایی خیابان را میرسانم به میدان و میدانم خُردک بوستان دیگری یکی از نیمکتهاش را برام گذاشته کنار. مانده تا زاویهی قائم عقربهها. نشانه را برمیدارم و این بار پسزمینهی کتاب صدای خشکیِ جاروست به تنِ سنگفرش و گربهای مرا انتظار نمیکشد دیگر و منام و اتاقک پنهانی هزار واژه و جهان گنگِ الکنِ آن بیرون.
یکشنبه
جانورِ بیتابی توی گلوم وول میزند، چرخ میزند، دور میزند، بیقرارست.
چنانی سیلی زد که پرت شدم کف اتاق. امان نداد، چپ و راست کرد. همانطور که خون دویده بود به چشمهای گرد و گشادش و فریاد میزد، صندلی را برد بالای سر که وحشیِ خشماش را هوار کند رو تنام. من خیره نگاهش میکردم، شبیه دوسال قبلتر که بعدِ سیلی و لگدِ جانانه، کارد دسته سیاه را به ضرب برداشته بود و عربده میکشید، میکشمت! من خیره نگاهش میکردم. غروب فرداش دلم داشت میترکید. دلم جور بدی داشت میترکید. اشک نیامده بود هنوز. لال بودم. جانورِ بیتابی توی گلوم وول میزد، چرخ میزد، دور میزد، بیقرار بود. بعدِ کار رفتم سراغ رفاقتی که مانده بود، که به گمانم مانده بود. رفاقتی که از آن همه شور مانده بود. که به گمانم... رفاقتی که جان نداشت دیگر. رفاقتی که هیچ... همانطور خم شده بود رو به صفحه و با برنامههاش کلنجار میرفت و گهگاهی به صدای وظیفه میپرسید چه خبر؟ من این سمت تکیه به دیوارهی بیجانِ حصیر جان میکندم و اشک شده بود دانههای سنگ و به هزار درد، بیصدا میچکید روی دستهام. اعتناش با من نبود. نگفتم. برگشتم. به هیچکس نگفتم. دردم را بلعیدم. دَم نزدم. برگشتم. اعتناش با من نبود. نگفتم. بلعیدم... همان اندازه دگرگونام امشب...
جمعه
غوطهدراندوهسرخود
«پرستار کشیک داشت بوفات را میخواند. بیصدا ایستادم پشت سرش به خواندن. حالا مدتیست بیصدا و تنها نشستهام به خواندنات. ولی انصاف نبود نگویمت چه همه خوبی... امروز پریسا مُرد. زیر دستهای خودم. سرطان نصف کاسهی سرش را گرفته بود. حالم خوب نیست. چرا چیزی نمینویسی؟!» تکههایی از دو نامهی مخاطبیست که بوف را میخواند و... جور عجیبی حرف میزند. از روزهاش مینویسد، از مریضهاش. ازدحام بخش را برام تعریف میکند، جزئیاتِ جراحی را. صبحها که اتوبوس میرسد به ایستگاه بیمارستان میلاد، خراشیده میشوم. یاد بیمار تختِ فلان میافتم که نوشته پدرش از اورامان آمده و فقط میدانِ آزادی براش امن است. نوشته پدرِ بیمارم با همه غریبهست و فقط مامنِ آشناش پایانهی آزادیست. نوشته نمیداند عیسای کوچکش دیگر برنمیگردد. نوشته... تا یک عمقی هم گذشتهی مجازیم را شخم زده و استخوانپوسیده و ژندهپارههایی را کشیده بیرون که نمیدانم مالِ کدام مُردهایست حتا! بهتر از تن دادن به پاسخ/ارتباط پنهان این بود که بعد از انبوه چندماههی نامه، اینجا بنویسم براش که، آقاجان! دکترجان! مخاطب جان! یک ماه، دو ماه، سه ماه یا هرچه، حرفهات را در سکوت شنیدهام. به هرآنچه مربوط به لطف شماست، تعظیم میکنم. به خدا که هیچام. نه خوب مینویسم و نه خوبم و نه هیچ. همین یک خلوتِ ساده را دارم که خودم را مچاله جا میکنم توش. مینشینم کنار این بوفکِ مغموم و پاهام را از شاخه میآویزم و باقی همه سکوت است و سفیدی. به هرآنچه مربوط به زندگی و روزمره و احساس شماست هم احترام میگذارم و الخ. منتها، بیا لطف دیگری کن و تمام کن این نامهها را. من این بازی را نمیخواهم. به قول لیمانِ جانم، مخاطب همان مخاطب بماند کافیست. من را درگیر نکن با روزها و شبهات. من غوطهدراندوهسرخودم، طاقتِ مردن پریسای شش ساله را ندارم دیگر یا آن یکی جراحی و خونریزی بندنیایی که نامه را خیس و سرخ کرد و حالم را آشوب. و چه میدانی چه همه سختم بود که از بین همه آدمهایی که میشناختم/میشناسم چه دیده و چه نادیده، تو برام گشتی پی کار! آن هم با خواندنِ تنها پُستِ رنجوری که نوشتم از بیکاریم. آنقدر سختم بود که پرینت نوشتههام را دادی به رفیق ناشرت و من نه با آن شماره تماس گرفتم و نه هیچ تشکری کردم و نه هیچ... آنقدر سختم بود که فشرده شدم در خودم. تهِ درهی خودم پرت شدم. آخ اگر بدانی... ننویس جانِ من! جانِ من ننویس دیگر... من از خلوتِ آدمها دورم، آنها هم راهی ندارند به خلوتِ کپکزدهام. بیا و فاصله را مراعات کن. من را مراعات کن. خودت را مراعات کن. بازی خوبی نیست. سختم است. تمامش کن.
پنجشنبه
تو، ضمیرِ بیمرجعی.
عصرها، بعد از چهل و دو ثانیه چشم دوختن به قرمزی چراغ، از میان عابرهای خسته میگذری، جماعت رنجور و منتظر جلوی اورژانس را کنار میزنی، خودت را میکشی زیر سایهبان کافه و میپیچی به راست. هر عصر میرسی به پژوی خاکستریِ خسته که هیکلش را پهن کرده وسط پیادهرو؛ راه کج میکنی. پا میگذاری رو کاشیهای همگونِ سیاه، یکیشان لق میزند. هر عصر وقتی میرسی به اینجای پیادهرو، با صدای تق به خودت میگویی دیروز و پریروز و تا جایی که یادم است این کاشی لق بوده و بعد میگذری، از یاد میبری. میروی خرید میکنی، تاکسی میگیری، یا هرچی. من آن کاشی لقام! به من میرسی. مرا به یاد میآری. از من میگذری. از یادم میبری.
سیبلِ متحرک
دیگر این روزها کسی فخر نمیفروشد. فخر را میگذارند جای ساچمه و با تفنگهای بادی طلاکوبشان، بنگ! میزنند به هدف، درست میان ابروهاتان!
یکشنبه
قفلی را بستند. کلیدش را ماهی کوچکی بلعید و به دریا رفت.
نیاز کلمهی رسانایی نیست، نرم و نازک است، لوس است؛ من به این پول احتیاج دارم! یک همچه صبحی را محال است از یاد ببرم. زیر دوش با خودم کلنجار میرفتم. بایست خودم را قانع میکردم. بایست غرورم را دستبهسر میکردم. منِ یکدندهی تودار آبِ داغ را پُرفشار میریخت به گردن و شانههام و میگفت نکن! منِ محتاجِ مستاصل تکیه میداد به سفیدی کاشیهای بخارگرفته و میگفت مجبورم. از رقم ناچیزِ تهکشیدهی حساب براش گفتم، از قسط ماه به ماهِ کُشنده. حالیش نبود، حالیش نیست، هیچ نمیفهمید لامروتِ خودخور! برام از امید حرف میزد، هِه! گفت دوتایی طاقت میآریم، این پیچ هم بگذرد دریاست، آبیِ روشنِ آرام. یک بند انگشت موی سیاهش را سه دست بیشتر شستم بلکم بشود راضیش کنم. گفتم کدام جاده لامصب؟ مارپیچِ بیانتهاست این. گفتم به این پول احتیاج داریم، چرا نمیفهمی؟! تن نمیداد. میگفت نچ، نمیارزد. تن به این کار بدهی، هرروز میشوم آینهی دقات! پشیمانی را پهن میکنم وسط چشمهات! بیا و بیخیال شو. چمباتمه زدم زیر دوش. چمباتمه زد روبهروم. گفتم تسلیم! بلند شد دریچهی کوچک را باز کرد. باریکهی آفتابِ اردیبهشت افتاد رو خالی دستهام...
شنبه
تقتقِ هزار سنگِ چخماقی میان شقیقههام.
سیلابِ گلآلودِ پُرزور همه چیز را از بن و ریشه کنده، میبَرد. کف میکند، میغرّد. من ایستادهام. گردابهای گردندهی کوچک، جابهجا، حلقه میزنند دور داشتهها و نداشتههام. ایستادهام، با دستهای آویختهی بیجان. نگاه میکنم. میغرّد. موج میزند. لاشهی سنگینِ مادیانِ آبستنی گیر کرده به پاهام. یادِ توست. سیلاب خیز برداشته، وحشیِ تنهاش متصل میکوبد به یادِ تو، به لاشهی اسبِ کهر. گیر کردهای. سیلابِ یاغی میغرّد، میکوبد. ایستادهام، بی جنبشی. تصویرِ وارونهام پیداست میان پلکهای نیمه بازِ چروکات. گیر کردهای، سنگینی، آبستنی، مُردهای.
اشتراک در:
پستها (Atom)