نیاز کلمهی رسانایی نیست، نرم و نازک است، لوس است؛ من به این پول احتیاج دارم! یک همچه صبحی را محال است از یاد ببرم. زیر دوش با خودم کلنجار میرفتم. بایست خودم را قانع میکردم. بایست غرورم را دستبهسر میکردم. منِ یکدندهی تودار آبِ داغ را پُرفشار میریخت به گردن و شانههام و میگفت نکن! منِ محتاجِ مستاصل تکیه میداد به سفیدی کاشیهای بخارگرفته و میگفت مجبورم. از رقم ناچیزِ تهکشیدهی حساب براش گفتم، از قسط ماه به ماهِ کُشنده. حالیش نبود، حالیش نیست، هیچ نمیفهمید لامروتِ خودخور! برام از امید حرف میزد، هِه! گفت دوتایی طاقت میآریم، این پیچ هم بگذرد دریاست، آبیِ روشنِ آرام. یک بند انگشت موی سیاهش را سه دست بیشتر شستم بلکم بشود راضیش کنم. گفتم کدام جاده لامصب؟ مارپیچِ بیانتهاست این. گفتم به این پول احتیاج داریم، چرا نمیفهمی؟! تن نمیداد. میگفت نچ، نمیارزد. تن به این کار بدهی، هرروز میشوم آینهی دقات! پشیمانی را پهن میکنم وسط چشمهات! بیا و بیخیال شو. چمباتمه زدم زیر دوش. چمباتمه زد روبهروم. گفتم تسلیم! بلند شد دریچهی کوچک را باز کرد. باریکهی آفتابِ اردیبهشت افتاد رو خالی دستهام...