آشپزخانهی مادر غرقِ گلدان است. ناجیِ برگهای نیمهجانست، همه توی لیوانهای رنگی ریشه کردهاند حالا. شمعدانی عطری برای خودش درختچهای شده و قد کشیده یک گوشه. لالهها روی هُرهی مهتابیاند. صبحی ذوق میکرد که از دو گلدانِ همزادش یکی گلهاش شده نیلی کبود و دیگری صورتی نرم با چینهای ریز لبهی گلبرگها. آشپزخانهی مادر پُر از صدای مرضیه و دلکش است. پُر از شیشههای کوچک و بزرگ ادویه و سبزیهای خشک. پُر از کشمش و نانِ شیرین. پُر از بطریهای جوراجورِ عرقیات نیاسر. پُر از دستگیرههای دستدوز و بستههای چای ایرانی و رادیو! پُر از کاغذهای کوچک یادداشت برای هرچیز. کاغذهای سفید کوچکی برای فراموش نکردن... عصر پنجشنبه خسته از راه رسیدم و به یواشِ یشمیِ چشمهاش قول دادم که ظهر جمعه خودم بساط دلمه را پهن میکنم و خودش را خستهتر از این نکند و به غذای سادهای کفایت کند برای شام.
آفتابِ آشپزخانهی مادر افتاده بود پشتم. ترخون و مرزهی خشک را ریخته بودم کف دست و میساییدم. گردِ سبز را میریختم رو تنِ نارنجی لپهها و قدکشیدهی برنجها. حالا عطسه که میکنم، شیارهای دستم بوی آشپزخانهی مادر میدهد. بوی ترخونی که یک تابستانی دراز کشیده زیر آفتاب روی چادر کهنهی گلدار مادر. چادرِ کهنهی گلداری که عصر تابستانهای کودکی میکشید رو تنمان که زیر بادِ گردانِ پنکه چیزیمان نشود.