گفتم، بوسهای در من زوزه میکشد انگار. و تمام شب خودش را کوبید به کاسهی سرم. تقلا کرد، لب جوید، حسرت کشید تا تمام کرد. این بود که صبح هرچه کردم خون از بینیام بند نیامد. سر آخر زانو زدم و کف دستها را گذاشتم رو سفیدی سرامیک حمام تا چکیدن و پهن شدن قطرههای غلیظ و سرخ را، تکههای جنینِ نارس و نارسیدهی نومیدِ بوسه را نگاه کنم. بند آمدنش را، سقط شدنش را.