عصرها، بعد از چهل و دو ثانیه چشم دوختن به قرمزی چراغ، از میان عابرهای خسته میگذری، جماعت رنجور و منتظر جلوی اورژانس را کنار میزنی، خودت را میکشی زیر سایهبان کافه و میپیچی به راست. هر عصر میرسی به پژوی خاکستریِ خسته که هیکلش را پهن کرده وسط پیادهرو؛ راه کج میکنی. پا میگذاری رو کاشیهای همگونِ سیاه، یکیشان لق میزند. هر عصر وقتی میرسی به اینجای پیادهرو، با صدای تق به خودت میگویی دیروز و پریروز و تا جایی که یادم است این کاشی لق بوده و بعد میگذری، از یاد میبری. میروی خرید میکنی، تاکسی میگیری، یا هرچی. من آن کاشی لقام! به من میرسی. مرا به یاد میآری. از من میگذری. از یادم میبری.