سوار یکی از این هوندا قدیمیها بودم. از همین باک قرمزها که رنگ پریدهاش زیر آفتابماندگیست یا از حواس پرت رانندهست و تماس مدام بنزین یا هرچه، کهنه و کمرنگ بود خلاصه. دختربچهای هم نشسته بود جلوم. دستهاش را محکم گرفته بود به فرمان. لولخوردهی موهاش را میدیدم که باد پخش میکرد میان سینهام. داشت کیف میکرد به گمانم. تاب مژههای بلندش هم خوابیده بود روی گونههای برگِ گلاش. جاده کمعرض بود و یکطرفه. چسبانده بودم به تنهی اتوبوسی و پابهپاش راستی و پیچ جاده را میراندم. چشمها را کمی تنگ کرده بودم. آفتاب نرمِ عصر بود. روبهرو درهمیِ کوه بود و اطراف هم خاک و خار و تپه ماهور. یک داتسون آبی هم کمی با فاصله جلوتر میرفت. گویا پیرمردی بود که تن داده به جاده و هیچ عجلهای هم رخنه نکرده به حالت دستهاش که دنده عوض کند و همانطور غربیلک را بغل زده بود، تو خیال کن با مسعودی گل پامچال را هم زمزمه میکرد. وسط همین احوال بود که سرم سنگین شد. پیشانیم را گذاشتم رو ردیف مُهرههای دخترک. تناش گرم بود و پیرهنش بوی خوبِ نرمکننده میداد. میفهمیدم موتور کج و راست میرود ولی توان باز کردن پلک هم نداشتم حتا. مثل فرفرهای که چرخیدنش تمام شده و بعد از یکی-دو گیجخوردن یکبری میافتد روی میزی، جایی. نفسم شد حجم سنگین و گرفتهی ابری آبستن و جمع شد توی سینهام. سو از چشمهام رفت حتا از پشت بستهی پلکها. چرخها از یکدستی آسفالت افتادند به دستانداز و خاکی و هیکلم تکان میخورد. دخترک هیچ نمیگفت و سنگینی سرم روی پشت کوچکش بود همچنان. مُرده بودم.