وارونهام. ایستاده روی تاج سر. دویده گرماگرمِ سرخِ خون به تنِ مردمِ رقصانِ چشمهام. وارونهام. سرانگشتهای پا رسیده به ابری آبستن و کبود. سردم. وارونهام. ایستاده روی تاج سر. سردم. بوی نان گرم میدهی. بوی نامهی هزارسال مُرده در پاکت. شانهام را بگیر. بفشار شانهام را. دندان بگیر. برهآهوی بیتابِ نینی چشمهات را هِی کن. برهنه-شانهام را دندان بگیر. هِی کن برهآهوی خوشنقش را تا جهانآرا. بگو بپیچد به راست، به کردستان. بپیچ به دشتهای هورامانِ تخت. بپیچ. هِی کن. دندان بگیر. بوی مُردهی هزارساله میدهی، خوابیده رو به آسمانِ نیلیِ بسطام. وارونهام. اینجا حکیم. دکمهها را بکار، یکیدرمیان هم دست. بکار دستهات روی شانهام. برهآهو را رمیده و بیقرار ببند به بوتهی تمشک. زخم بزن به سرشانهام. سرخِ گرمِ رونده را ندید بگیر. بکار دستهات در بکارتِ برهنهی شانهام. ندید بگیر. نمان. حکیم را وصله بزن به یادگار به اوین. به ممتدِ سردِ سلولهام. نمان. بگو رمیدهآهوی نینیِ چشمهات بدود ستون به ستون، مُهره به مُهره روی مِهرگیاهِ قوزکردهی پشتام. بگو عنقا بپرد. بسوزد. بسوزاند یکیک سرد سلولهام را. مسلول و وارونهام. نمان. رها کن برهآهو را از دندان. لکههای نور. لکههای شاهتوت روی برف. آسمانِ نیلیِ دستهات را ببار. بکار زخم را روی شانهام. نمان. برهآهو را هِی کن. نمان.
یکشنبه
پنجشنبه
غوطه در دیوانگی- سه
از پنج باجه، چهارتاشان مرخصی بودند و یکی، تنهایی کار ما آدمهای پشت دریچه را دست گرفته بود. از دارایی که برمیگشتم مردی ایستاده بود برِ بزرگراه، همین صبح. قفسی گرفته بود به دست راست. دوتا مرغ حق سرها را فرو برده بودند میان پرها و خاموش بودند و کسی را صدا نمیزدند. مرد اما تنبوری هم گرفته بود به دست دیگر و خیره مانده بود به ماشینها. گاهی قدمی پس میکشید و گاهی پیش میگذاشت. تنبورِ برهنه را از کاسه گرفته بود و قفس را شبیه فانوسی روشن آورده بود بالا تا ماشینها را بهتر ببیند، ما آدمهای پشتِ دریچه را شاید. و لبهاش میجنبید. به گمانم کوکو کوکو کوکو
سهشنبه
غوطه در دیوانگی- دو
حالِ معرکهایست، ناب، عالی. شش صبح این شهر را قدم زدن، یله، رها، سبک. لباس سرخم با گلهای ملیحِ زردِ روی جیبهاش، عبای دستبافِ قشقاییم و پوتینها. نهصدوچهلوشش سیسی (کموبیش) شیرِ کمچرب، سهمِ هرروزم. چمباتمه زدن کنار قوطی خالی از پنیری که پیرزنِ گرجی گذاشته پای درخت تا گربهها زبانِ کوچکِ صورتیشان و سبیلهاشان را توی آبآیینه تماشا کنند. من و عبای قشقاییم و صبحِ این شهر. کافه لادن و عطر قهوههاش و صندلیهای گردِ کوچکِ پیشخوان و... اندازهی یک تمبر شکلاتِ تلخ را چسباندن به کام و بیهقی خواندن. آخ آخ! بیهقی خواندن بعدِ عطار، قاطیِ این دیوانگیِ آغشتهی سرخوش نمیدانی چه حالیست.
جمعه
دلتنگیِ تنانه- دو
«آخ زمین مست و زمون مست، آسمون مست.. شتر در زیر بار و ساربون مست.. ستارهیْ بختِ مو گم شد رفیقون.. آی رفیقون.. کجایُم میبری ای کارِوون مست.. کمند رهزنون پیچیده بر پا.. مگه شلاقشون از گیسِ یاره.. که افتادُم به زیرِ تازیون مست.. آخه جونُم به گوشِ که بنالُم...» این را دارم با صدایی غریب و سازی غریبتر و نالهای و تمنایی میشنوم. کاش نمرده بودی و بودی و خودم را جا میکردم توی سینهات و مچاله میشدم میانِ دستهات.
وقتی تنبورها جلوشاهی میزنند
حالا که هنوز شبیهترم به دیروز و پریروزم بایست بنویسم. حالا که هنوز طعم تلخی را از شوری تمیز میدهم. حالا که هنوز همهی حواسم کم و بیش بهجاست. میدانی بعدِ هجوم رنج و نالهی رنجور و فسردگی، بعدِ لبگزیدن و شوریدگی، قرعه از کیسهی چه حالی میافتد بیرون؟ از توبرهی دیوانگی. به حالی که حالا دارم بیش و کم آگاهم. نه که حرف و نگاه این روزهای دیگران سوقم داده باشد به پذیرش این حال. نه که این تنهاماندگی سبب گریز باشد. نه که فاصلهی بهاختیار آدمها، بهاجبار از خود دورم کرده باشد. نقل این حرفها نیست. حالا که عقلم هنوز با هنجارها میخواند بایست اینجا بنویسم. بنویسم که مرزها و قاعدههام ذرهذره دارند میریزند. چندماهی هست اعتنا نمیکنم به سرجنباندن آدمها. اعتنا نمیکنم به نهیب آن دیگرم. اول به خیالم رسید گذراست. گفتم مثل حالهای دیگرم میگذرد، نمیماند. باز میشوم همان که تلخ بود و گِله داشت و درد میکشید. چندماهی هست سر فروبردهام به گریبان دیوانگی. یکی کاسهی ساز گرفته به آغوش و هِی مینوازدم. من گیج و تابدار و پریشانام. صدای ساز میآید از همهجا. به ح میگفتم صدای سرانگشتهات را سوای صدای سازت میشنوم. نمیفهمید از چه میگویم. یا مثلا سایههایی که میبینم، بوها حتا. یا آن غروبی که خلافِ عابرها پیادهروی تنگ را میرفتم بالا و کسی به صدای بلند اسم کوچکم را خواند، ایستادم، برگشتم، چرخیدم و همه ازم گذشتند و کسی به یادم نیاورد و نشناخت. یک ملغمهایست از ماخولیا یا همان سودازدگی و شیزوفرنی به گمانم. شاید هم حال نویی باشد آمیخته به وهم و تهی از اضطراب. آمیخته به وهم و مستی. کیهانی که میکشد مرا به خودش. کیهانی که گهوارهای تابم میدهد و چشم که میبندم هیچی نیست، خالیست، تا بینهایت و مکرر سکوت است. حال راهگمکردهای با چراغی خاموش در دست که شبانه ایستاده باشد در آستان شهری بیدروازه. حالِ راهگمکردهای که نه منزل میداند و نه مقصد و نه راه و هیچکدام هم به هیچکجاش نیست. بگذریم. گویا در شیزوفرنی معنا و اتصال از جملهها پر میکشد و اینها...
اصلا انگار کن درختی باشد خشک و خاکی رنگ و پُرترَک. انگار کن درختی باشد شاخههاش پُرتمنای باران و ریشههاش بیبخت و تشنه. انگار کن درختی باشد مهجور، گردن فروشده میان شانهها، دستها گشوده و خالی. انگار کن درختی باشم که ایستادهای روبهروش و صدای انبوهی برگهای درهماش را میشنوی اما. خنکای نمهبادِ پیچیده به لانهی هزار سِهره را روی گونههات و عطر عجیبِ شکوفههاش را... بگذریم... دچارم به ماخولیا گمانم. نوشتم که یادم بماند
پنجشنبه
دلتنگیِ تنانه- یک
همشانهاش بنشینی. هُرم امتداد بازوش را نازکای پیرهنات سربکشد. گنجشک مچالهی دست را جاکنی میان گودی کف دستاش. انگشتها را بلغزانی بین انگشتهاش، یکیدرمیان بند و گرهها هم را بغل بگیرند، محکم...
چهارشنبه
که زمزمه کنم آمان، آمان، آمان..
تن را پیچیدهام به عبای دستباف قشقایی. پاها را فرو بردهام میان خاکستر نیمهگرم. باقی خلوت و سکوت سیاهچادریست که ایلاش رفته.
سهشنبه
وضعیتِ سفید حالِ این روزهام است. ننوشتن ازش انصاف نیست. چهار و ربع از گوشهی جامهدرانی تنیده به تار هرصبح را سرمیگیرم. بعد بزرگراه و سوسوی سرخ چراغها و خمیازهست و باغچههای خیس. شش، نفسام پُر از خنکای خوابآلودهی تهرانست. -وقتی هم بایست از ساختمانِ ... تهران کلینیک بنویسم، مفصل- بعدِ لیوانی لبریزِ شیر و دارچین و عسل، حوالی هفت منام و سرازیری خیابان و آنچه آغشتهام به آن. آنچه میریزد به جانم و لالبودگیم را میشکافد و زمزمه میشکفد و از آخ اگر بدانیهاست. حالی نگفتنیست. تنها، پیاده، سرشار، خلوتِ صبحِ تهران و فرعیها. گربههای رنگ به رنگ با چشمهای تنگ و سبیلهای سفید، شمشادهای روشن و پیچکها و کیهانی که در برم گرفته. وضعیتِ سفید حالِ این روزهام است. هوم، وضعیتِ سفید. بعد هم این چند روزه تا همکارها یکییکی بیایند و وقتِ کار برسد، مصیبتنامه و منطقالطیر فریدالدین را خوشخوشک دوره کردهام باز؛ مصیبتنامه با آنهمه دیوانهی شوریده را. از سفر نوشتهام پیشتر؟ آخ آخ! سفر بود و من حسرتیِ پیاده شدن. یکیکِ دشتها صِدام میزدند و کهنهدرختها دست پیش میکشیدند که بمان. انگار کن به هوای چای و راحت، همسفرها کنار جاده نفسی بگیرند و تو تپهها و حاشیهی هزار کرت را رد کرده باشی با لباسی بر تن و دستانی رها، خیالی یله، پایی به پیش، ریهای پُر بوی خاک و رَز و گردو. همچه شوریدهی دیوانهای که منام. گلمحمد را یادتان هست؟ همانام ولی پام بستهست. پای بسته هم بهانه نیست و قفس اگر باز ببینم دَمی، پریدهام. کششی هست و ولولهای هست میان جانم، نگفتنی. آباده به آباده تا برسیم به آشخانه، سر کوفتم به شیشه آهسته و دلم هزار پاره شد. وحشیِ دشت و درختام. درخت نباشد هوای نفسم نیست. توی همین حیاطی که پشت ساختمان است دوتا نخل هست که مردکهی دیوانهی نادانی آتش کشیده به تن و توانشان! سوختهاند! دوتا ستونِ نیمهسیاهاند با آن پوستههای مثلثِ درهمِ تنه، رخی و نشانی از قدیم. یک جفت نخلِ ایستاده و هنوز به گمانم زنده. صدای درخت شنیدهاید تا به حال؟ تمثیل و استعار نیست ها! صدای درخت و آوندها و رگبرگهاش را شنیدهاید؟ حکایتِ شکیب و آرامشان را ریختهاند به شیارشیارِ سرانگشتهام؛ دست کشیدهام به تنه و تنم لرزیده و خلسه. هوم، درخت. حرف چهطور رسید به درخت؟ رسید به نخلی سوخته و سرپا در وضعیتِ سفید!
اشتراک در:
پستها (Atom)