حالا که هنوز شبیهترم به دیروز و پریروزم بایست بنویسم. حالا که هنوز طعم تلخی را از شوری تمیز میدهم. حالا که هنوز همهی حواسم کم و بیش بهجاست. میدانی بعدِ هجوم رنج و نالهی رنجور و فسردگی، بعدِ لبگزیدن و شوریدگی، قرعه از کیسهی چه حالی میافتد بیرون؟ از توبرهی دیوانگی. به حالی که حالا دارم بیش و کم آگاهم. نه که حرف و نگاه این روزهای دیگران سوقم داده باشد به پذیرش این حال. نه که این تنهاماندگی سبب گریز باشد. نه که فاصلهی بهاختیار آدمها، بهاجبار از خود دورم کرده باشد. نقل این حرفها نیست. حالا که عقلم هنوز با هنجارها میخواند بایست اینجا بنویسم. بنویسم که مرزها و قاعدههام ذرهذره دارند میریزند. چندماهی هست اعتنا نمیکنم به سرجنباندن آدمها. اعتنا نمیکنم به نهیب آن دیگرم. اول به خیالم رسید گذراست. گفتم مثل حالهای دیگرم میگذرد، نمیماند. باز میشوم همان که تلخ بود و گِله داشت و درد میکشید. چندماهی هست سر فروبردهام به گریبان دیوانگی. یکی کاسهی ساز گرفته به آغوش و هِی مینوازدم. من گیج و تابدار و پریشانام. صدای ساز میآید از همهجا. به ح میگفتم صدای سرانگشتهات را سوای صدای سازت میشنوم. نمیفهمید از چه میگویم. یا مثلا سایههایی که میبینم، بوها حتا. یا آن غروبی که خلافِ عابرها پیادهروی تنگ را میرفتم بالا و کسی به صدای بلند اسم کوچکم را خواند، ایستادم، برگشتم، چرخیدم و همه ازم گذشتند و کسی به یادم نیاورد و نشناخت. یک ملغمهایست از ماخولیا یا همان سودازدگی و شیزوفرنی به گمانم. شاید هم حال نویی باشد آمیخته به وهم و تهی از اضطراب. آمیخته به وهم و مستی. کیهانی که میکشد مرا به خودش. کیهانی که گهوارهای تابم میدهد و چشم که میبندم هیچی نیست، خالیست، تا بینهایت و مکرر سکوت است. حال راهگمکردهای با چراغی خاموش در دست که شبانه ایستاده باشد در آستان شهری بیدروازه. حالِ راهگمکردهای که نه منزل میداند و نه مقصد و نه راه و هیچکدام هم به هیچکجاش نیست. بگذریم. گویا در شیزوفرنی معنا و اتصال از جملهها پر میکشد و اینها...
اصلا انگار کن درختی باشد خشک و خاکی رنگ و پُرترَک. انگار کن درختی باشد شاخههاش پُرتمنای باران و ریشههاش بیبخت و تشنه. انگار کن درختی باشد مهجور، گردن فروشده میان شانهها، دستها گشوده و خالی. انگار کن درختی باشم که ایستادهای روبهروش و صدای انبوهی برگهای درهماش را میشنوی اما. خنکای نمهبادِ پیچیده به لانهی هزار سِهره را روی گونههات و عطر عجیبِ شکوفههاش را... بگذریم... دچارم به ماخولیا گمانم. نوشتم که یادم بماند