از پنج باجه، چهارتاشان مرخصی بودند و یکی، تنهایی کار ما آدمهای پشت دریچه را دست گرفته بود. از دارایی که برمیگشتم مردی ایستاده بود برِ بزرگراه، همین صبح. قفسی گرفته بود به دست راست. دوتا مرغ حق سرها را فرو برده بودند میان پرها و خاموش بودند و کسی را صدا نمیزدند. مرد اما تنبوری هم گرفته بود به دست دیگر و خیره مانده بود به ماشینها. گاهی قدمی پس میکشید و گاهی پیش میگذاشت. تنبورِ برهنه را از کاسه گرفته بود و قفس را شبیه فانوسی روشن آورده بود بالا تا ماشینها را بهتر ببیند، ما آدمهای پشتِ دریچه را شاید. و لبهاش میجنبید. به گمانم کوکو کوکو کوکو