حالِ معرکهایست، ناب، عالی. شش صبح این شهر را قدم زدن، یله، رها، سبک. لباس سرخم با گلهای ملیحِ زردِ روی جیبهاش، عبای دستبافِ قشقاییم و پوتینها. نهصدوچهلوشش سیسی (کموبیش) شیرِ کمچرب، سهمِ هرروزم. چمباتمه زدن کنار قوطی خالی از پنیری که پیرزنِ گرجی گذاشته پای درخت تا گربهها زبانِ کوچکِ صورتیشان و سبیلهاشان را توی آبآیینه تماشا کنند. من و عبای قشقاییم و صبحِ این شهر. کافه لادن و عطر قهوههاش و صندلیهای گردِ کوچکِ پیشخوان و... اندازهی یک تمبر شکلاتِ تلخ را چسباندن به کام و بیهقی خواندن. آخ آخ! بیهقی خواندن بعدِ عطار، قاطیِ این دیوانگیِ آغشتهی سرخوش نمیدانی چه حالیست.