سر خم کرده روی ساز. انگشت اشارهاش و ارتعاش و شوریِ خیسِ مژههام. میانِ هر پاره سکوت نفس را با لبهای بسته میکشد به نای. من انگار میکنم درختی هزارسالهام. باریکهی هزار هزار پیرُهن و رشته هر یک به آرزویی گره بر شاخههام. تابِ ریشه ندارم دیگر. رگ به رگِ آوندهام آغشته به عاشقانهست. هیبتِ درختی هزارسالهام. ریشه از خاک بهدر با جرنگِ تُردِ رقصانِ هر شاخه از آویختهی هزار آیینهی کوچک، رسیدهام به بیکرانهی آبیِ رام. تا کمر سپرده به موجام، غوطه، غرق.. دچارِ آخ اگر بدانیام..
چهارشنبه
از آخ اگر بدانیها
بهشت اینجاست. همین حالاست. رهیده از داغیِ بیحدِ تهران. خزیده به گوشهی اتاقِ نیمهکور. زانوها چسبیده به دندهها و ح کاسهی کوچکِ سهتارش را گرفته به آغوش و چشمهاش بستهست. و چشمهام بستهست و باقی بداههست..
یکشنبه
بر مَدارِ مُدارا
غوطه در اندوهِ آن پرنده که از کوچ ماند و در باد پیچید و پر بسوخت و درخت پناهش نداد!
پنجشنبه
«از دوستت دارم»
وقتی رسیدم چشمهات بسته بود. دراز کشیده بودی با دهانی نیمهباز. پلکهات کشیده و نازک و کبود بود. من همهجا را تار و لرزان میدیدم. دلم داشت میترکید. شاخهی زردِ دستت را گرفتم بین انگشتهام. یک مدتِ زیادی سرانگشتها را یکییکی بوسیدم و صورتم را فرو کردم کفِ نرمِ دستت. بوی گردوی ساییده میداد. دست کشیدم به پیشانی و موهات. خاکستری شقیقهها را نوازش کردم، هلال و نرمهی گوش را. بعد چانه و سیبکِ حوا و گردنت را بو کشیدم. دلم میخواست آنقدری بکشمات به سینه که در من حل شوی یا من در تو. دلم داشت میترکید. رفتم لیف اسفنجی و یک لگنچه آب نیمهگرم آوردم گذاشتم رو عسلی، کنارِ ساعت استیل نازنینت. ساعت جان داشت هنوز. اتاق غرقِ خفقان بود ولی. پرده نمیجنبید. من پاهام بیرمق بود. گاهی چشم میبستم بلکم سوتِ ممتدِ گوشهام تهنشین شود. دکمههات را یکییکی باز کردم. نشاندم و کشیدمات به سینه. خیلی گذشت به گمانم، خیلی. همانطور محکم بازوها را حلقه کرده بودم به تنت. بعدتر پیرهن را سُراندم از سرشانهها و دستِ بیجانت. جای انگشتهام همانطور چال افتاده مانده بود روی پشت و پهلوهات، فرورفته و زرد. نرمیِ اسفنج را کشیدم به گونههات. قطرههای آب را با چشم پی میکردم، میغلتید و میچکید از گردیِ چانه و پخش میشد روی سینهات. دلم داشت میترکید. لبهای از هم سوای خشکت را نمیتوانستم که ببوسم. هربار سرِ سنگینِ بیحالت را میگرفتم و میآوردم نزدیک، دلم میریخت، از هم میپاشید. انگار کن یک قبیلهی بدوی غیهکشان با نیزههای چوبی و اسبهای رمیدهشان از روم رد شده باشند به آنی و من دریده از هم و... بعد اسفنج را کشیدم به سرشانهها و موهای سیاهِ سینهت. دوتا دستِ سنگین و لَختت را هم گذاشتم روی کتفهام تا مُهرهها و پشت و گردنت را بشویم. یک مدتی هم خیس آغوش گرفتمات. بوی شرجی و نم میدادی. هوا خفه بود. خفهتر از هر بندرگاهِ بیبرکتی که بشناسی. گرم نبودی ولی، توی سینهات قلبی نمیتپید. هرکار میکردم باز سرت رها میشد روی گردن و چشم باز نمیکردی. صدات کردم. جوابم کردی... نه، بیشتر نمیتوانم که بنویسم. دلم دارد میترکد. اصلا چیدنِ کلمات کنار هم بیمعناست وقتی قرارست بیایند و از تنت جدام کنند و بروی زیر خاکِ تاریکِ نمور. نه، نمیگذارم. دلم دارد میترکد...
جمعه
چهارشنبه
فیلُصوفی
لاشهی فیلِ بزرگیست. افتاده به پهلو. دست و پاش ستونهای فروریختهی عمارتی سنگیست. سپیدیِ خمیدهی عاجی درکار نیست. چشمهای ریزش بستهست. ترَکدارِ خاکستریِ زمختِ تنش سرد شده. از تودهی لولیده درهمِ مگس پیداست، لاشهی فیلِ بزرگیست. افتاده به پهلو، روی سینهام.
یکشنبه
لای در ماندگی
آدمِ جزئیات بودن سخت است. گاهی دستی دیگر نیست و این نبودن دیگر هیچ مهم هم نیست حتا. ولی باریکهی سفیدِ زخمِ جوشخوردهی میان شست و اشارهاش را چنانی به یاد داری انگار همین حالا، همین کنار، روی سیاهیِ دایرهی فرمانست و شبست و پولکِ یکیدرمیانِ چراغهای بزرگراه روی شیشه.
پنجشنبه
طعمِ تمبر- دو
پرواز که نشست از همان فرودگاه زنهای منتظر را یک به یک ببوس آنکه دهانش طعمِ تمبر میدهد منام نقطه
ای امان از حمدِ در هاویه
پُستِ قبل درفت شده بود، درفتی دردناک و آخ اگر بدانید، آخ اگر بدانید... باید زودتر از اینها رهاش میکردم. هرچند انتشارِ درد هیچ مایهی تسکین آن نیست. ماجرا را لام میدانست که همخانهی عزیزِ دخترک است و رفیقِ جانیش و نونِ نادیدهی نازنینی که حقاش نبود پا به پام رنج بکشد. و کسانِ دگر، همه بیخبر. سونوی اولیه نشان داده بود حاشیههای توده شکل تیپیکِ فیبروآدنوم را ندارند و تشخیصِ بیشکِ همه دکترها سرطان بود. تودهی سرطانیِ مهاجمی که اگر زود نمیجنبیدیم تکثیر میشد تا غدد لنفاوی زیربغل و جراحیِ برداشتنِ سینه و نقصِ حرکتی دستِ چپ و آخ... تا ظهر معطل بودیم در ساختمان رادیولوژی. سوزنِ عجیب و تقریبا نیممتریِ نمونهبرداری را با پرونده و آن کلمهی درشتِ اورژانسی تحویلِ پذیرش داده بودیم و رشتهی درازِ انتظار میپیچید به گردن و تنگ و تنگتر میشد راه نفسام. دخترک را صدا کردند و من از جا جهیدم. دور و برم پیرزنها چادرهای سیاهشان را پیچیده بودند به تن و گرفته بودند به دندان. نقطهی کوری بود و روی صفحهی گوشی نوشته بود نُ نِتوُرک و فقط میشد به عنوان ساعت هر دقیقه بهش نگاه کرد. -علیرضای روشن چه خوب گفته که ثانیه، سالِ منتظر است.- بعدِ بیوپسی وقتی دخترک با تهوع و سرگیجه رفت سراغِ سرویس، شیشهی کوچکی دادند دستم با چند تراشهی فِرخورده و خونآلودِ شناور. شیشه را با تنفر، راست گرفته بودم میانِ شست و اشاره. تا ساختمان شماره یک راهی نبود ولی تا رسیدیم به حیاط دخترکم همان روی نیمکتهای ورودی از حال رفت؛ با اینکه گفته بودند هیچ سخت و دردناک نیست و بیعارضهست حتا. آخ اگر بدانید چه گذشت... گذشت و از همه پنهان کردیم و پانسمان را عوض کردیم و آنتیبیوتیک و مُسکن را شش ساعت یکبار خورد تا پنج روز زودتر از آنچه پایین برگهی آزمایشگاه نوشته بودند تماس گرفتند که آمادهست. آخرِ وقتِ یکشنبه بود. تا سرِ وصال تاکسی گرفتم و تمامِ وصال را سایه به سایه و آفتاب به آفتاب دویدم تا انقلاب، بعد هم ابوریحان را. به گفتهی متخصص، صحتِ نود و چند درصدی پاتولوژی میگوید فیبروآدنوم است و نه سرطان ولی جراحی لازم است همچنان. توی تقویم نوشتهام: نُه تیرِ نود و دو تمام شد. حالا باز هم پنجشنبهست. سیل گذشته. نشستهام میانِ لای و لجن و گلهای ریزِ بنفش و دهانم طعمِ کندیِ کولا میدهد.
پشتِ هاویه، هاویهی دیگریست که تا بینهایتِ تودرتو تکرار میشود.
یک پنجشنبهی معمولیِ تقریبا خوبی بود. خوب که نه، ولی آرام بود/بودم. صبحاش دخترک را توی خواب بوسیده بودم. موهاش شبیه کودکیهای شیرینزبان و حاضرجوابش لولخورده بود. -گاهی صداش میکردیم فرفری- بعد دراز کشیدم و محکم کشیدمش توی بغل. گردنش را و خالِ کوچکش را بوییدم. حوالی سه صبح رسیده بود خانه بعدِ ماهها. بعدتر نشستیم رو به هم و من گفتم براش از ادیتورِ ناشرِ امریکایی که کارم را پسندیده و چنانی ازم تعریف کرده که آن ژیلا را نشناختهام بین کلمههاش. گفتم مدرسِ ادبیاتِ خلاقهست توی نیویورک و گفته به نظرم جداً نویسندهی قادری هستی و داستانت را خیلی دوست داشتم و به زودی میبینمات در تهران. براش از نامههای آقای ب گفتم. از اینکه بعدِ تقریبا دو سال و سر زدن به همه روزنامهها و آگهیهای لعنتیِ استخدام و مصاحبه و اینها بالاخره رفتهام سرِ کار و اینبار همه چیز -تقریبا همه چیز- مناسب و معقول است. گفتم انگار سیل آرام گرفته و از میانِ لای و لجن گلهای ریزِ بنفش سرزدهاند. گفتم لتهی آفتاب را میبینی که افتاده به این روزهام؟ گفتم و سرِ ذوق آمدم که تکهای از نوشته را بخوانم براش. سطرهای سه و چهار بود که دیدم پولکِ ماتی توی چشمهاش پرپر میزند و بیتاب و رنجور نگاهم میکند. سر بلند کردم که چیزی شده؟ گفت به تشخیص دکتر تودهاش فیبروآدنومِ شایع نیست و سرطانیست و جراحی لازم. گفت دکتر ازش پرسیده سابقهی خانوادگی داری؟ در معرض اشعه و سیگار و اینها بودهای؟ بیماری کهنهای داری؟ و و و در جوابِ همهی اینها نه شنیده. به دکتر گفته دارد روی مقاله آیاسآی کار میکند به هوای پایاننامهاش و بیست و پنج-شش سال بیشتر ندارد و همیشه سالم بوده و اینها. من؟ همان پنجشنبهی لعنتی تلفن به دست بودم از کلینیک فوق تخصصی بیماریهای بِرست تا بیمارستان صارم، از کلینیک زنانِ ابن سینای شریعتی تا خانم دکتر علوی و رضایی و دهقانی و... مرخصی گرفتم و رفتیم چندجایی نشاناش دادم و پرس و جو کردم. نشستیم روی صندلیهایی لابهلای زنانِ میانسال و بیشتر مسن. میانِ نگاهِ پرسشگرشان که شما خیلی جواناید و اینجا چه میکنید؟ میانِ سرنگهای شیمی درمانی و بیمههای تکمیلی و... متخصص پای برگه نوشته بود اورژانسی و چهاربار هم خط کشیده بود برای تاکید بیشتر. این بود که جای شهریور و دیرتر، دو روزه وقت دادند و بعد هم سونوگرافی و نمونهبرداری از توده و پاتولوژی و آخ... تنهایی حجم این درد را پنهان کردم لای دندههام و هرچه زور زد، بیشتر قورتش دادم. از غریبهای برای اولبار در زندگیم قرض گرفتم و دویدم توی خیابانهای تهران لعنتی. دویدم و اشک ریختم و رو به دخترک اما آرام گرفتم و به خنده پوشاندم همه چیز را. گلهای ریزِ بنفش دروغ بود و لتهی آفتاب سراب. خرچنگِ کثیف و حرامزادهای نشسته بود پشتِ همه اینها و خبرهای خوبم را میانِ چنگکهاش ریزریز میکرد و من؟
اشتراک در:
پستها (Atom)