پُستِ قبل درفت شده بود، درفتی دردناک و آخ اگر بدانید، آخ اگر بدانید... باید زودتر از اینها رهاش میکردم. هرچند انتشارِ درد هیچ مایهی تسکین آن نیست. ماجرا را لام میدانست که همخانهی عزیزِ دخترک است و رفیقِ جانیش و نونِ نادیدهی نازنینی که حقاش نبود پا به پام رنج بکشد. و کسانِ دگر، همه بیخبر. سونوی اولیه نشان داده بود حاشیههای توده شکل تیپیکِ فیبروآدنوم را ندارند و تشخیصِ بیشکِ همه دکترها سرطان بود. تودهی سرطانیِ مهاجمی که اگر زود نمیجنبیدیم تکثیر میشد تا غدد لنفاوی زیربغل و جراحیِ برداشتنِ سینه و نقصِ حرکتی دستِ چپ و آخ... تا ظهر معطل بودیم در ساختمان رادیولوژی. سوزنِ عجیب و تقریبا نیممتریِ نمونهبرداری را با پرونده و آن کلمهی درشتِ اورژانسی تحویلِ پذیرش داده بودیم و رشتهی درازِ انتظار میپیچید به گردن و تنگ و تنگتر میشد راه نفسام. دخترک را صدا کردند و من از جا جهیدم. دور و برم پیرزنها چادرهای سیاهشان را پیچیده بودند به تن و گرفته بودند به دندان. نقطهی کوری بود و روی صفحهی گوشی نوشته بود نُ نِتوُرک و فقط میشد به عنوان ساعت هر دقیقه بهش نگاه کرد. -علیرضای روشن چه خوب گفته که ثانیه، سالِ منتظر است.- بعدِ بیوپسی وقتی دخترک با تهوع و سرگیجه رفت سراغِ سرویس، شیشهی کوچکی دادند دستم با چند تراشهی فِرخورده و خونآلودِ شناور. شیشه را با تنفر، راست گرفته بودم میانِ شست و اشاره. تا ساختمان شماره یک راهی نبود ولی تا رسیدیم به حیاط دخترکم همان روی نیمکتهای ورودی از حال رفت؛ با اینکه گفته بودند هیچ سخت و دردناک نیست و بیعارضهست حتا. آخ اگر بدانید چه گذشت... گذشت و از همه پنهان کردیم و پانسمان را عوض کردیم و آنتیبیوتیک و مُسکن را شش ساعت یکبار خورد تا پنج روز زودتر از آنچه پایین برگهی آزمایشگاه نوشته بودند تماس گرفتند که آمادهست. آخرِ وقتِ یکشنبه بود. تا سرِ وصال تاکسی گرفتم و تمامِ وصال را سایه به سایه و آفتاب به آفتاب دویدم تا انقلاب، بعد هم ابوریحان را. به گفتهی متخصص، صحتِ نود و چند درصدی پاتولوژی میگوید فیبروآدنوم است و نه سرطان ولی جراحی لازم است همچنان. توی تقویم نوشتهام: نُه تیرِ نود و دو تمام شد. حالا باز هم پنجشنبهست. سیل گذشته. نشستهام میانِ لای و لجن و گلهای ریزِ بنفش و دهانم طعمِ کندیِ کولا میدهد.