یک پنجشنبهی معمولیِ تقریبا خوبی بود. خوب که نه، ولی آرام بود/بودم. صبحاش دخترک را توی خواب بوسیده بودم. موهاش شبیه کودکیهای شیرینزبان و حاضرجوابش لولخورده بود. -گاهی صداش میکردیم فرفری- بعد دراز کشیدم و محکم کشیدمش توی بغل. گردنش را و خالِ کوچکش را بوییدم. حوالی سه صبح رسیده بود خانه بعدِ ماهها. بعدتر نشستیم رو به هم و من گفتم براش از ادیتورِ ناشرِ امریکایی که کارم را پسندیده و چنانی ازم تعریف کرده که آن ژیلا را نشناختهام بین کلمههاش. گفتم مدرسِ ادبیاتِ خلاقهست توی نیویورک و گفته به نظرم جداً نویسندهی قادری هستی و داستانت را خیلی دوست داشتم و به زودی میبینمات در تهران. براش از نامههای آقای ب گفتم. از اینکه بعدِ تقریبا دو سال و سر زدن به همه روزنامهها و آگهیهای لعنتیِ استخدام و مصاحبه و اینها بالاخره رفتهام سرِ کار و اینبار همه چیز -تقریبا همه چیز- مناسب و معقول است. گفتم انگار سیل آرام گرفته و از میانِ لای و لجن گلهای ریزِ بنفش سرزدهاند. گفتم لتهی آفتاب را میبینی که افتاده به این روزهام؟ گفتم و سرِ ذوق آمدم که تکهای از نوشته را بخوانم براش. سطرهای سه و چهار بود که دیدم پولکِ ماتی توی چشمهاش پرپر میزند و بیتاب و رنجور نگاهم میکند. سر بلند کردم که چیزی شده؟ گفت به تشخیص دکتر تودهاش فیبروآدنومِ شایع نیست و سرطانیست و جراحی لازم. گفت دکتر ازش پرسیده سابقهی خانوادگی داری؟ در معرض اشعه و سیگار و اینها بودهای؟ بیماری کهنهای داری؟ و و و در جوابِ همهی اینها نه شنیده. به دکتر گفته دارد روی مقاله آیاسآی کار میکند به هوای پایاننامهاش و بیست و پنج-شش سال بیشتر ندارد و همیشه سالم بوده و اینها. من؟ همان پنجشنبهی لعنتی تلفن به دست بودم از کلینیک فوق تخصصی بیماریهای بِرست تا بیمارستان صارم، از کلینیک زنانِ ابن سینای شریعتی تا خانم دکتر علوی و رضایی و دهقانی و... مرخصی گرفتم و رفتیم چندجایی نشاناش دادم و پرس و جو کردم. نشستیم روی صندلیهایی لابهلای زنانِ میانسال و بیشتر مسن. میانِ نگاهِ پرسشگرشان که شما خیلی جواناید و اینجا چه میکنید؟ میانِ سرنگهای شیمی درمانی و بیمههای تکمیلی و... متخصص پای برگه نوشته بود اورژانسی و چهاربار هم خط کشیده بود برای تاکید بیشتر. این بود که جای شهریور و دیرتر، دو روزه وقت دادند و بعد هم سونوگرافی و نمونهبرداری از توده و پاتولوژی و آخ... تنهایی حجم این درد را پنهان کردم لای دندههام و هرچه زور زد، بیشتر قورتش دادم. از غریبهای برای اولبار در زندگیم قرض گرفتم و دویدم توی خیابانهای تهران لعنتی. دویدم و اشک ریختم و رو به دخترک اما آرام گرفتم و به خنده پوشاندم همه چیز را. گلهای ریزِ بنفش دروغ بود و لتهی آفتاب سراب. خرچنگِ کثیف و حرامزادهای نشسته بود پشتِ همه اینها و خبرهای خوبم را میانِ چنگکهاش ریزریز میکرد و من؟