چهارشنبه

از آخ اگر بدانی‌ها- هزار

سر خم کرده روی ساز. انگشت اشاره‌اش و ارتعاش و شوریِ خیسِ مژه‌هام. میانِ هر پاره سکوت نفس را با لب‌های بسته می‌کشد به نای. من انگار می‌کنم درختی هزارساله‌ام. باریکه‌ی هزار هزار پیرُهن و رشته هر یک به آرزویی گره بر شاخه‌هام. تابِ ریشه ندارم دیگر. رگ به رگِ آوندهام آغشته به عاشقانه‌ست. هیبتِ درختی هزارساله‌ام. ریشه از خاک به‌در با جرنگِ تُردِ رقصانِ هر شاخه از آویخته‌ی هزار آیینه‌ی کوچک، رسیده‌ام به بی‌کرانه‌ی آبیِ رام. تا کمر سپرده به موج‌ام، غوطه، غرق.. دچارِ‌ آخ اگر بدانی‌ام..