گفت ببینمت؟ و من از کار فارغ و یکراست راهِ خانهاش پیش گرفتم. جای گلایه از ازدحام همیشهی همت، شاهنامه شنیدم. رسیدهام به گذر سیاوش از آتش. کیفور از کلمهها و روانی صدا و الخ رسیدم به خنده و آغوش گشودهاش. برام تست پنیر و ریحان ساخت و لیوانی قهوهی داغ. موسیقی شنیدیم و پارهای کتاب خواند و از انتخابش نَمی به مژههام نشست. از سالومه خواند که بر یحیای زاهد عشق میورزید. از سپیدی تناش میگفت و انکار میکرد و از مواج موهاش و انکار میکرد و از سرخِ مرجانِ لبهاش و انکار میکرد و...
بعدتر گفت بیا به شرابها سرکشی کنیم. گفت کناری بمان تا لکههای سرخ، آبیِ خوشات را شتک نزند. تفالهها لایهای بودند ضخیم و دلمهبسته و بینفوذ. او آهسته چوب میگرداند و شرابِ عبوسِ خفته را بیدار میکرد. و عروسِ شکفتهی سرخ دهان بازمیکرد با سرخوشی. میجوشید و برمیآمد و چرخ میزد. و عطر سرخِ غلیظش اتاق را میآکند و مشام را مست میکرد. تفالهها چون صخرههای دریای جنوب بودند. با حفرهها و شکافهایی در دل. موجاموج دریا تن میکوفت به حفره و کفآب فوران میکرد و با غرشی فرومیخفت و پس میکشید. شراب هم زنده و پرخون و پرجوش با صدای فشفشِ فزایندهاش آوازی سرمیداد تماما مست! آوازی گس، آوازی دور، آوازی که نام کوچک هزار معشوق را به خواب دیده و خوانده و از یاد برده...