خواب ازم میگریزد. نفسم میگیرد. راه میافتم توی خانه. کورمال دست میکشم به حجم تاریک اشیا. تماس حلقههای مو با برهنهی شانههام، پیشرفتن در بوتهزاریست تاریک. خشخش برگها و نازکای شاخهها بر پوست روشن گردن و شانههام. دست میکشم به قوس مخملین مبل و راه بازمیکنم تا پنجره. کتابخانه در تاریکی چشم میچرخاند و دنبالم میکند. آینه بر دیوار نجوا میکند که نترس! قوطیهای رنگ و بومهای برهم، افتادهاند به پچپچه. بوی رختهای شسته و خاک گلدانهای سبز خانه را انباشته. پنجره رو به ماه سرخ گشودهست و سرمای پاییز نشسته به جان لیوان سفالین لاجوردیام. گلویی تر میکنم و سایهی صندلیها میرسانندم به قوطی کوچک دارو. نفسم گرفته و با دو پاف کوچک، حفرههای بینی پذیرای دوبارهی هوا میشوند. زهرابهی دارو میسُرد به گلو و دهانم تلخ میشود. دست میگیرم به قاب پنجره. ستارهای پیداست. لکههایی سیاه، تن چسباندهاند به پنجرهی همسایه و نور لرزانی بزرگ و کوچکشان میکند هردم. پرندهای با پوشِ پرهاش، روی تیرکی در خود فرورفته. شب چون هزار لایه سنگ سیاه، کلمهها را پوشانده. و تنهاییِ زخمخوردهی کوچکی، زیر لایهها لابه میکند. توی سینهام...