این اواخر غرق لباسهای سیاه بودم. سیاهِ بیقضاوتِ درهمپوشِ خالص! گویی جانم را پنهان میکرد از غیر. پناهم میداد در سیاهچالهاش و دربرم میگرفت. و من هیچ میشدم و من نبودم و سیاهی، همه بود. امروز اما پیراهنم سبزآبی نابی بود. پیراهنی بلند و گشاد با آستینها و سرسینهی قلابدوزیِ ظریف. و ردیف دکمههای چوبی کوچک، در امتداد مهرههای گردن. آبیِ پروس! آبیِ عمیقِ مات! میتوانستی در این لباس اولبار ملاقاتم کنی. میتوانستم در این لباس از گردنت بیاویزم و بافهی کوچک موهای تابدارم، گلوگاهت را نوازش کند. در موجاموج این آبیِ عمیق دست بگذاری بر گرمای قلبم، تپنده و سرخ. و عطر منتشر نفسهات -سوسنِ دشتهای فراخ- دستهام را بیاکند.