تمرین تمام میشود، راه میافتم سمت چهارراه. خسته و منگ. تن را از میلهی اتوبوس میآویزم. چنارهای تُنک ولیعصر، آفتاب جمعه، فرعیهای پرخاطره. حوالی تجریش میرسم به عمارت کهنه. توی صندلی مخمل سرخ فرومیروم. رو به پرده، تنهاترینم. رو به پرده و میان جماعتی نشسته در تاریکی. فیلمهای کوتاه تابستان شعارزدههای کجسلیقهی ناخوب! به خلاف آنچه نوروز دیدم و سرکیفم آورد! چراغها روشن میشوند و من تن را ریختهام به خیابان. آهسته، غمگین، خسته. میان همهمهی بازار و آن همه بساط رنگارنگ، انگشتها را میلغزانم به دستهی بندهای رنگبهرنگ کفش! جفتی آبی زنگاری میکشم بیرون تا کتانی کهنه جانی دوباره بگیرد. تا دویدنهای شبانه را سربگیرم از نو. پسرک کفاش میگوید خانم! توی این آینه نگاه کن! میبینم دو باریکهی اشک آغشته به سیاهی چشمهام رد انداخته بر گونهها. رسیده تا خط خنده و خشک شده! یادم میآید توی تاریکیِ رو به پرده اشک ریختهام. از حجم سنگین تنهایی که قرار بوده بریزم به خیابان شهر. به دویدن فکر میکنم. به تاراندن اندوه. به گریز از همه چیز.