از رگبار و برق بیدار شدهام. دیدم ساعت از صفر گذشته. پیغامی آمده و انتهاش نوشته، «زنده باشی بابا». مژههام، سیلشورِ اشک..
شبی عزم کردم بروم دشت. بروم پای دماوند. من نابلدِ راه بودم و دیگری را نیز همراه کرده بودم. از جادهی بیشانهی باریکی راندیم و بالا رفتیم و وسیله را رها کردیم پای کوه. بند کفشهای سنگلاخروام را او محکم کرد و در تاریکی پیش رفتیم. صدای گمراه نهر شده بود راهنما. ساعتها رفتیم و نشانههای آشنا یکبهیک غیب شدند. پیش رفتیم و صدای زوزهی حیوان جابهجای کوه تنوره کشید و دور برداشت. دیگر امید بریده بودم از رسیدن و وحشت لایهلایه بر پوستم رسوب کرده بود. ته درهای، پای شیبی بلند ایستادیم. چراغ از یاد برده بودیم و شکافتن شب کار سهلی نبود. ایستادیم و رو کردم به آسمان. رو کردم به آسمان و تک ستارهی قطبیم را به دل خواندم. گمانم هرآدمی یک ستارهی قطبی دارد برای وقتهای گمشدگی و سرگشتگیش. صداش کردم و راه خواستم و حالِ امن. سر بلند کردم به بالای دامنه و هیبت بیدهای پهنپیکر کهنهسال را دیدم. محال است از یاد ببرم آن دلِ قرص و لبخنده را. شیب را بالا رفتیم و پشت بیدها کلبهی شبانان پدیدار شد. یک دشت عطر گلپر وحشی بود و یک کهکشان شهابباران بیکران! تا چشم کار میکرد ستاره خوشه کرده بود. آن حلقههای جادویی روشن و شاخههای درهم نور! و فروافتادن شرارههای سنگ! پرهیب کوه! نور در نور بود و غریب! من اما آن شب پوست انداختم و چون جانوری آبستنِ مرگ به خود پیچیدم! دیوبادِ شرور دور چادر پنجه میکشید و دندانهام چون ضربانگشتی یک دسته کولی بیسامان به هم میخورد و مچاله بودم و جان میکندم و هیچ نمیدانستم چه بر سرم آمده و هجوم دهشت از کجاست و امن و آرام ساعتی پیش را کدام جنباد بلعیده. همراه، گوشهام را با کف گرم دستهاش میفشرد و من دمی از لرزیدن نمیماندم. چندنفر توی دنیا میدانستند، دست بر گوشهای کوچک زن بگذارند و جهانش را خاموش کنند به خواب خواهد رفت؟ حتا این رفتار پنهان ظریف هم آرامم نمیکرد آن شب. دلم برای عظمت ستارهی قطبیم کوچک بود و فرود آمدن یکبارهاش بیقرار و آسیمهام کرده بود. صبح اما ورق دیگری بود و سبزینهی ژالهبسته و قلهی برفینِ کوهپیکرِ نزدیک و اسبهای سپیدِ به چَرا و زنگولهی سگهای پاسبان و هزار گل چارپرِ کوچک رنگین و زن در خواب...
ساعت از صفر گذشته و اولین رگبارِ پاییز است و زن بیدار...