میگوید تو دیوانهای! لعنتی این کار کم از انتحار ندارد! مصمم زل میزنم توی چشمهاش. میگوید یکراست میروی توی شکم نهنگ! از این افسرگی دیگر نجاتی نداری ها! میروم سمت پنجره. دوتا مستطیل بزرگ ریحان کاشته. لبخند میزنم. میگوید تازه جان گرفتهای. آنجا دیگر اثری از معاشرت و رفاقت نیست. اصلا مگر تعهدی به گروه نداری؟ پس تئاتر چه؟ مگر رویات نبود؟ مثل همه وقتهای استیصال دست میکشم به گلوگاهم. من بهتر از تو واقفم به همه اینها و با این حال... میگویم تنها تو نیستی که منع میکنی. من آن بیرون حتا یک موافق هم ندارم. اما فقط یکسال یا اگر نیمهی یکسال دوام بیاورم، هم از این چاه درماندگی بیرون میزنم و هم توی مملکت دیگر غصهی نانم نیست. میگوید حماقت است! دیوانهگیست! و به حال برزخ میرود قهوه بسازد. از دور صداش میرسد، پس نقاشی چه؟ آواز چه؟ این قطعهی آخر که خواندی هنوز زنگ میزند به گوشم. میگویم تمام این زخمها را باری به خلوت فشردهام. ولی تصمیم همان است که گفتم. درخواست انتقالی میدهم. با دستکم ده نفر حرف زدهام و دلیل آوردهام به تمنا. بوی تلخ داغ قهوه خانهاش را پر کرده. میگویم نه اینجا دلی چشمانتظارم است و نه مهری گروی دیگری دارم. اگر تنها نیمسال دوام بیاورم، زندگیم دیگر میشود، بفهم! میگوید مثل آفتاب صلات ظهر روشن است که ازت لاشهای خسته و پوک بازمیگردد و آنوقت جبرانی در کار نخواهد بود. میگویم، نامه نوشتهام و همه سختیها را به جان خریدهام. هیچ خوش ندارم به کسی جواب پس بدهم بابت تصمیمام! از سر غضب آه میکشد، این همه لجاجت چهطور در تو میگنجد؟ میگویم «چاله که کندهست!»