مثل دیگر روزهای هفته دیر به خانه برمیگشتم. جمجهی سنگینم به شیشهی مثلثی تاکسی پناه برده بود. ترافیک بود و نا نداشتم چندصدمتر آخر را پیاده ادامه دهم. سمت چپ خیابان حیاط سابق زندان بود و بوستان بزرگِ حالا. ردیفی مجنونِ بید کاشتهاند در حاشیهی پیادهراه، چراغبرقهای گردن خمیده هم لابهلاشان. یکیشان به پتپت افتاده بود. انگار شبکورهای به چشمِ چراغ رفته باشد، تندوتند پلک میزد و دایرهای پای پاش روشن و تاریک میشد. پریشانِ برگهای بید هم مات و موهوم. به همچو قابی نحیف تن یک پیرمرد هم اضافه شد! ایستاده زیر چراغ با موهای سپید آشفته و صورتی استخوانی. با سری که بالا گرفته بود رو به نورِ بودونبود. یک قاب کهنهی نقاشی با تمام جزئیات! دستها را به شکل نیایش کاسه کرده و تا زیر دندههاش بالا گرفته بود. با چشمهای لوچ و موهای درهم ریختهی برفنشستهاش خیره بود به پتپت چراغ. به آستان خداوندگاری رسیده بود و پای دروازه، پنهانِ قلبش را بیرون میریخت تا اذن ورود پیدا کند. من محو شمایل پیامبر دیوانه بودم. از برهوت و امواج گذشته بود و میان رشتههای بید و چراغی مرده با خموشی لبهاش نوفه میکرد. زیر لب زمزمه میکرد خدایا یک معجزه! فقط یک معجزه! و من قلبم را به مشت میفشردم از صداش که گم میشد میان همهمه و ازدحام شهر..