اول بایست نفس عمیق بکشم. نفس عمیق. نفس عمیق. نفس عمیق. نفس عمیق. نفس عمیق. نفس...
بعد بگویم که این اولین و آخرین توضیحیست که در بوف مینویسم! اینجا خلوت من است و شما را به خدا کنجکاویها و قضاوتهاتان را ببرید جای دیگر!
شمایی که پیغام دادی، «منظورت از زنک هرز! فلانیه؟ چطور می تونی فرشته ای مثل اونو اینطور بدنام کنی؟ من سال هاست از نزدیک می شناسمش. ازون مهربون تر نیست! (...)» شمایی که از نشانهها و آن عکس دستهجمعی زنک را شناختی، اینجا دوستان دیگری هم دارد که بوف را میخوانند. وقتی از ماجرایی بیخبری، انگ دشمن به من و تاج فرشته به کسی نبخش! یکبار برای همیشه مینویسم که چرا تنها آدمی که در زندگی هرز خطابش کردهام، اوست!
زنک آشنا بود با من. به واسطهی دوستان مشترکی که یکیشان هم «او» بود. من هم از مهربانی بیغش و خوشدلیاش شنیده بودم و با ذوق فرشته خطابش کرده بودم پیش از اینکه دلم را بدراند از هم! اول اینکه قرار بود از حالم برای «او» خبر بگیرد بس که دلسوز و مهربان بود! ولی خبر خودکشیام را به تمام آنانی که نباید رساند و من در بدترین حال ممکن و در گریز از همه باید جواب میدادم به غریبههای کنجکاو به واسطهی لطف زنک! گذاشتم به حساب دلسوزیاش و نه نافهمی و دهنناقرصی! بعدتر چه شد؟ خب برام آدم مهمی نبود. یکی بود از هزارهای در فاصله. توی آن مهمانی کذا هم بود. مهربان و معصوم و دوستداشتنی و چه و چه. بعدتر چه شد؟ من از ماجرای هفت فروردین خلاص نشده بودم به کل. ضعف داشتم و خشم داشتم و بیمار بودم هنوز. هیچکس زیر بالم را نگرفته بود به ترمیم. وضع بهتر نشده بود. دارو میخوردم. قوهی تحلیل نداشتم. منگ بودم. ضربه مهلک بود. درد داشتم. از پس زندگی برنمیآمدم. توی همان مهمانی دستبند پهن چرمی به دستم بود. چندنفر از آن جمع میدانستند ماجرا چیست؟ شما میدانی وقتی کسی تیغ میکشد به رگ و مشتمشت دارو میریزد به حلق، چه حالی داشته که رسیده به آنجا؟ چه حالی دارد توی همین نقطه؟ سخت است فهمیدن اینها؟ درک فرابشری میطلبد؟ وقتی توی مهربان آن جانور دیگر را ملامت میکنی که به سبب حرفهاش تیغ کشیدهام، و به قول خودت برای غریبهها شفاف میکنی که از آن جانور فاصله بگیرند، میآیی و از شکاف همان زخم خونچکان خنجر شهوتات را دوباره به قلبم فرومیبری؟ تو هم؟ همانطور؟ بدتر از رفتار آن جانور خیّر؟ تو دیگر چهجور ظالمی هستی؟چهطور هرز خطابش نکنم؟!
هرروز! هرروز! پیغام میداد که پرانرژی باش! که تراپیستم فلان راهکار را داده و بهتر است وقتی یکبار تجربهات با «او» شکسته و خراب شده، دیگر اشتباه نکنی و ادامه ندهی و... هرروز! هرروز! پیگیر این بود که کار جدیدی برام دستوپا کند. چرا؟ چون با «او» همکار بودم. میگفت خانهات را عوض کن که پیدات نکند! از همهجا بلاکش کن. وقتی «او» نمیتواند تصمیم بگیرد تو قاطع باش! همین حرفهای گندیدهای که برای هم در آستین داریم. میگفتم هنوز دلش با من است. به صراحت نوشت که «او» (...) خورده! شمایی که گفتی حق ندارم هرز خطابش کنم، میدانی چرا؟ چون... آخ لعنت به همهتان! مرور شکنجهام میدهد... چون همان حین تناش غرق لذت بود با او؟ میفهمی یعنی چه؟ میگفت فاصله بگیر تا به تمامی جاگیر شوم! میگفت سفر برو! خوشحال باش! وارد رابطه شو! از تجربههای بسیارش میگفت! ازینکه لذت هدف غاییست! میپرسید هنوز برات مینویسد «او»؟ و جواب بله بود. و به واسطهاش مصاحبههای کاری، زیاد میشد یکهو! استیکرهای دوستانهاش سرریز میکرد! کتابهایی که میفرستاد تا زنی قوی باشم و راهکارهای موفقیت و مثبتبینی و زهر هزار مار دیگر! چرا؟ چون لذت خوابیدن با «او» زیر دندانش مزه کرده بود؟ بله! آخ... اینها کلمههای من نیست! اما چهطور هرز خطابش نکنم؟!
میگفت به خاطر پدرش از همه مردها کینه برداشته! میگفت نقشه میکشم براشان و با مهر پیش میروم و همینکه دلشان لرزید، رهاشان میکنم! میگفت سالهاست که این انتقام من است و دل بستن احمقانهست! ازدواج ناکامش هم مزید بر علت. بعد میدانی چه گفت؟ هان؟ گفت مردی را انتخاب کردهام این اواخر و براش نقشه کشیدهام و با تراپیست کوفتیام ازش گفتهام و... من؟ «ای جان دلم! بس که خوبی تو، شک نکن دلش میره برات.» مرد که بود؟ از که حرف میزد؟ میدانی شما؟! چرا اینها را به من میگفت؟ به منی که حالم... به منی که یکسر ماجرا... چهطور هرز خطابش نکنم؟!
میخواهی بدانی وقتی فهمیدم، چه کردم؟ حتا کلمهای بهش اعتراض نکردم! به خدای واحد حتا کلمهای به زبانم نیامد. فقط برِ اتوبان مدرس یک شبی زیر باران اندرونم را بالا آوردم... وقتی فهمید که میدانم چه کرد؟ از همهجا بلاکم کرد. زهرخند...
دوستی ازش پرسیده بود چهطور همچو کاری کردی با ژ؟ گفت: «ما که رفیق جینگ نبودیم!» بله، جوابش همین بود. بله، اگر تا به حال با پارتنرت نخوابیده برای این است که یکی مثل شما رفیق «جینگ» میشود و یکی مثل من «مستحق» رنج! این فرق رفاقت من و شماست. میدانست با رفیق نباید اینطور تا کرد. پس چرا سعی کرده بود رفاقت کند با من؟ چرا هرروز! هرروز! لعنت به همهتان... تف به رفاقتی که هیچ بویی از اخلاق نبرده. گه بگیرند آن مهربانی را که خرج میکرد! به همان دوست گفته بود ژ غمگین بوده و مرد را خوشحال نمیکرده! من میتوانم اما! به همان دوست گفته بود ژ سه سال توی رابطهی اشتباهی بوده و من به آنی کنار میگذارم اگر رنجی در میان باشد! گه بگیرند دروغگوییات را! چهطور هرز خطابش نکنم؟!
و روزی از جانور و زنک هرز نوشتم: از آدمای خیلی خوب بترسیم. از همونا که دست رفاقتشون رو یه جوری دور گردنت حلقه میکنن که دیگه راهی برای نفس هم نمیذارن! از همونا که مثلا با معصومیت تمام میخوان به رختخوابت بخزن و خیلی نرم ازت میخوان «کمی» جا بازکنی براشون. یا اونایی که دستشون به پارتنرت نرسیده و میخوان خیلی خیلی رفیقانه و معصومانهتر انتقامش رو از توی ازهمهجابیخبر بگیرن. از آدمای خیلی خوبی که اتفاقا چهره و وجههشون رفیق و خیّر و مهربونه! که از قضا اصلا براشون مهم نیست بعد از ابراز «خوبی»شون چی به سرت میاد. اصلا به نظرم در پوستین «معصومیت» و «خیلی خوب بودن» میشه جهانی رو از هم درید یکتنه! که رد دندونهای معصومیتشون تا ابد روی اعتماد آدمی میمونه!
به قدر کافی حرف زدهام. جزئیات بیشماری از سرم میگذرند. حالم دیگر شده، خراب شده... هرچه باشد «او» هم ماندن با زنک را انتخاب کرد. شما هم رفاقتت را بچسب چون توی دستهی «جینگ»هایی و مثل منی که ذرهای آزار نداشتم براش، «مستحق» خیانت نیستی. بزرگترین لطمهاش بیاعتماد شدنم بود/هست به هرکه با لبخند پیش میآمد/میآید.
والسلام