از دیدن عکس، دستهام شد یخسنگ و از درد قلب دقیقهای مچاله ماندم روی میز. بعد چنانی زار زدم توی اتاقک سفید رو به آینه و تا هوارم بیرون نریزد لب پایین را کبود کردم از گزیدن. عکس دستهجمعی آن مهمانی کذا را کسی گذاشته بود توی صفحهاش. به بهانهی از دست رفتن رفیقی از آن جمع. منتهاالیه چپ عکس من بودم و زنک هرز و او. به لطف رفاقت، عکس را بریده بودند. به لطف و به مصلحت! من جزو آن تکهی بریده و دورانداخته بودم. او دستش را کشیده بود تا به شانهام. تا منی که میان آن ده نفر مرده حساب میشوم دیگر. من و شین هر دو از عکس کوچ کردهایم حالا، یکی عزیز شده و یکی دورریز... چهطور توانسته بودند؟ با چه معیاری به این رسیده بودند که زندهای حی و حاضر را از گذشتهای که به آنها هیچ ارتباطی نداشته، حذف کنند؟ قدردانی کردم از صاحبصفحه که صلاح دیده بود، نباشم. که صلاح دیده بود منتهاالیه چپ عکس او باشد و زنک. و دستی مانده در هوا تا شانهای مرده. گفتم از اینکه حرمت و احترامی قائل نبودید/نیستید ممنونم. از همهتان ممنونم که برای اخلاق و انسانیت پشیزی هم... گفتم شاید قاب درست همین باشد، شاید قاب درست همین بوده... نه؟ و جراحت قلبم جور بدی سر بازکرد...