پارهی یکم
روز اول فیلمبرداری بود. لباسهای طراح به تنم خوش نشسته بود. اسمم را به سینه سنجاق کرده بودند. همه اندازهها به قاعده و تنآزاد. پراکنده شدیم در زمینهای بایر اطراف، زیر آفتاب عرقریز. بنا بود به صدای انفجاری، هراسان و مضطرب، دوان و افتان به کوره پناه بگیریم. پیرمرد بنگلادشی گوشهی پرتی نشسته بود. فلاسک چای و کلمنی آبیرنگ هم کنار دستش. با سگ سفید چرکمردی به مهر تمام حرف میزد. من تکهای از حواسم به آنها بود. یکی از صدها قصهی این تمرینهاست پیرمرد. میگفت: «اینجه بیا. نَمیزدم که» زبان مادری از یادش رفته بود؟ یا سگ فارسی بهتر میفهمید؟ انفجار! و هراس و امن خاک رس.
پارهی دوم
کبودیها همچنان هستند و جغرافیاشان بزرگتر شده. خراشهای ریزودرشت از شکستهآجرها هم جابهجاشان را هاشور زده. به زانوهام که نگاه میکنم شبیه نقشهایست هوایی از اقلیمی پرت، دستنارس و دور. لکههای سبز، دایرههای بنفش و جادهخراشها. دست میکشم روی نقشه به جستوجو. بر بلندای بیقرار زانو چمباتمه میزنم به تماشای چهلوسه غروب آفتاب. و زمزمه میکنم، تو کجای جهان منی؟