«معدنچی نابینا» گفته بود «معدن تصاویر» خاص آدمهاییست که نمیتوانند مسیر چشمهی زندگی را پیدا کنند. گفته بود هیچچیز در جهان ناپدید نمیشود. حتا رویاهایی که دیدهای و وقت بیداری از یاد بردهای. گفته بود یادت باشد وقتی پا به معدن میگذاری هرکلمه و صدایی میتواند قابهای پرسنجاقکی تصاویر را درهمبشکند! و من در سکوت آن تاریکی نقشی دیدم بر نازکای پردهای... به سین اعتراف کردم. گفتم اعترافیست که حتا در خلوت هم از زمزمهاش ابا دارم. نازک شدهام و دیوانه. دیوانهای دهاندوخته. اعتراف کردم و اشک گلوله شد توی پلک زیرینم. برکهی کوچک باران بر کاسهی برگی تنها. و صورتم به تمامی غوطه خورد در آبهای شور. گفتم چرا با حقیقت سر جنگ دارم؟ دیگر جان جنگیدنم نیست. گفتم گاهی از کثرت دوست داشتناش دلم میخواهد به میلیونها ذره منتشر شوم. تکثیر شوم. چون تن و جانم تاب دوش کشیدن این حجم از عشق را ندارد. عشق و رنج توامان. اعتراف کردم و گریستم. که اگر هجوم چنان دوستداشتنی در میان نبود، سیل خانهخراب خشم هم در کار نبود. و ماجرا چنان بیحاصل و رنجآجین که از کلمه الکنام. چنان بیحاصل و رنجآجین. که اگر هجوم چنان دوستداشتنی در میان نبود. آخ اگر هجوم چنان دوستداشتنی در میان نبود، میشد چون او دل و تن به دیگران بسپارم. اعتراف کردم و گریستم. اعتراف کردم و گریستم. اعتراف کردم و در سکوت تاریک معدن بر نازکای پردهای، نقش دستهاش را دیدم که آغوش شده بود زنی دیگر را...