خواب دیدم، نشستهام رو به دریایی بیانتها. آب، بلور سیالی بود آبیرنگ. طیفی از روشن و کبود. مواج بود و نه طوفانزده و پریشانحال. نشسته بودم به تماشای موجهای بیوقفه. به قد افراشتن و فروریختن و عقب نشستنشان. یکی از دیگری عظیم و سهمگینتر. هریک به قامت موج بزرگ هوکوسای پیش میآمدند و سر بلند میکردم زیر سایهی هیبتشان و از سرم میگذشتند! دقیقهای غوطه میخوردم در آبیِ شفافِ پسرونده و موج رهایام میکرد و سینه را پرهوا و میایستاد و باز هوفکشان غسلام میداد و... من همچنان در خود نشسته بودم به تماشای دریای بیانتها و در هجوم هرموج دمی غرق بود و دمی نجات. دمی غرق و دمی نجات. دمی غرق و دمی نجات.