عکسشان را دیشب دیدم. هردو میخندیدند. یکی لباس تور سفید به تن و دیگری کراوات. براشان نوشتم کاش بدانید چه اندازه خوشحالم که باهماید و دلتان گرم. خانهشان یک کوچه با خانهی کوچک بهار فاصله داشت. یادی از آن مهمانی کذا آمد و به قول بیهقی «چون بگفتی سنگ منجنیق بود بر آینهخانه». تمام شب آنها کنار هم بودند و من اما کنار پنجره لیوان به دست و او منتهاالیه خانه و لیوان به دست. دورترین دورها. شبانه هم با بغض و تنها برگشته بودم خانهی بهار. پرسیده بود میخواهی با آنها بروی؟! و من دندان ساییده بودم و دلم شعله کشیده بود. بیزار بودم که باهم بودنمان پنهان از دیگران است و حالم آشوب بود که همیشه همین است و خود را ملامت میکردم که ادامه میدهم همچنان. از خودم میپرسیدم اینقدر دلنچسب و حقیرم که در جمع پسام میزند؟ یا بناست دل دلبرکان دیگر نلرزد؟ آنها اما ابا نداشتند و اصلا پنهان بودن رابطه گمانم براشان مضحکترین بود. که مضحکترین است برای هر آدم بالغی. آخ.. همان مهمانی کذا که زنک هرز هم بود. دوست مشترک مهربانمان! که او ماند و من رفتم...
پیش از خواب گریستم؟ صبح رو به آینه هم؟ بعدتر توی تاکسی هم؟ پیرزن کناری دستهای چروکِ لکدار و لرزانش را پیش آورد و دستمالم داد. بعد دیدم کاسهی انگشتها را گرفته رو به آفتاب و زیر لب چیزی زمزمه میکند. دلم برای خودم سوخت. احساس حقارت و ترحم توامان ریخت به رگهام. چرا گریه میکردم؟ چرا این همه گذشته و باز عکس بی ارتباطی به گریهام میاندازد؟ دلم برای خودم سوخت. دلم برای خودم میسوزد. رو به خنکای مدرس به لابه گفتم، خدایا تنها یک معجزه بفرست که آرام بگیرم. تنها یک معجزه امروز...