طی این ماه گمانم این سومین بار است نشستهام روی چارپایه و از سرمای کاشیها پاها را جمع کردهام در سینه. و بریدههای سیاه و خیس موها جابهجا هلال شدهاند بر تنم و مو بر اندام یخزدهام راست شده. وقتی سرم را با حوله خشک کردم، توی آینه «چیشو ریو» نگاهم میکرد. با موهای سیاه و سیخسیخ، چین دور چشمها و نگاهش به دورها. خندهام گرفت از این شباهت ساختهی ذهن مغشوش.
بعد هم تختهی پشت را چسباندم به رادیاتور و دمنوش گلپرم را جرعهجرعه نوشیدم. با این ذائقهی جدید و عجیبی که پیدا کردهام! یک بندِ انگشت لواشک میچسبانم به کام و از تماس گرمای مرطوب دمنوش با چسبناک میوهی ترش، کیفور میشوم. حالا قیافهتان درهم نرود! حال آدمی متغیر است و گاه طعمهای عجیب را خوش دارد.
با رفیق مجسمهسازم گپ میزدم که گفت آن موهای کوتاهشده را دور نریز لامصب! بعد تصویری فرستاد از کارِ در دستش. گفتم این که شبیه صلب پیرمردهاست! میخواهی آخر عمری موهام را بچسبانی به همچو چیز چروک و سرخ و مچالهای؟! و قاهقاه خندیدیم. گفت عوضش ماندگار میشوی لعنتی.
با آدمهایی که نه میشناسم و نه دیدمشان، گپ میزنم. گمانم دو-سه روزی هست، به زبانی دیگر. همهی حرفها را باید با کلمات محدودی که میدانم به زبان بیاورم. انگار جعبهی کوچک مقوایی چسبانده باشم دور چشمهام، دنیا به زبانی که نمیدانی چه تنگ و تار و ناقص است. پر از سوءتفاهم و برداشتهای ناصواب. پر از شوخیهای سبک و بیریشه. اینها ور دندانهدار ماجراست. اما ور دیگری که سرخوشم میکند، همان ندیدن و نشناختن و گفتن و خندیدن است. کودک میشوی، نوپا، بیزبان و نامهم. با چهارتا کلمهی بیگانه باید همه حرفهای جهان را سرهم کنی. پوووففف!
برای لورا نوشتم هرروز صندوقم را میپایم تا جوابی برسد و ریشههای این آرزو را بکارم به تن آن خانه. نوشته، تو میتوانی دختر جان، البته که میتوانی! و حوالهام داده به نیکولو. گفته منتظر نامهی او باش که کلید خانه دست اوست. اُویدیو هم برام آرزوهای خوش کرد و گفت به هرچه میخواهی، میرسی ژیلا جان. و من همچنان در انتظار..
با آدمهایی که نه میشناسم و نه دیدمشان، گپ میزنم. گمانم دو-سه روزی هست، به زبانی دیگر. همهی حرفها را باید با کلمات محدودی که میدانم به زبان بیاورم. انگار جعبهی کوچک مقوایی چسبانده باشم دور چشمهام، دنیا به زبانی که نمیدانی چه تنگ و تار و ناقص است. پر از سوءتفاهم و برداشتهای ناصواب. پر از شوخیهای سبک و بیریشه. اینها ور دندانهدار ماجراست. اما ور دیگری که سرخوشم میکند، همان ندیدن و نشناختن و گفتن و خندیدن است. کودک میشوی، نوپا، بیزبان و نامهم. با چهارتا کلمهی بیگانه باید همه حرفهای جهان را سرهم کنی. پوووففف!
برای لورا نوشتم هرروز صندوقم را میپایم تا جوابی برسد و ریشههای این آرزو را بکارم به تن آن خانه. نوشته، تو میتوانی دختر جان، البته که میتوانی! و حوالهام داده به نیکولو. گفته منتظر نامهی او باش که کلید خانه دست اوست. اُویدیو هم برام آرزوهای خوش کرد و گفت به هرچه میخواهی، میرسی ژیلا جان. و من همچنان در انتظار..