تمام روز به ریزش یکریز اشک گذشت. چون آسمان خزهبستهی شهری بارانی که روزهاست بندآمدنی در کارش نیست. رطوبتی دوخته بر تنِ هوا. گویی تماشا از پسِ پردهای مکدر ممکن است و بس. و تنها گواه آن همه باران، چالههای آباند و دایرههای هردم درهم و توبرتو.
من امروز اما گواهی نداشتم جز قلبی که به ستوهاش آورده تنهایی..
نوشته بود هرگز کسی چنین دوستت داشته که من؟