یکوقتهایی من زودتر بیدار میشدم یا او زودتر به خواب میرفت. یک تکهی بزرگ از تنم مماسِ تن او بود. همینطور که نسیم نفساش روی بازو یا کنارهی گردنم هو میکشید، (آخ! شبیه پیچیدن باد اردیبهشت لابهلای شاخههای نورس) چشمها را میبستم و سعی میکردم پابهپای او ریه را از هوا پر و خالی کنم. دندههاش پیش میآمدند و دندههای من هم. شکماش فرومینشست و نفس من هم. یک نفس، دو نفس، همینطور همراهی میکردم و یکهو با آن تنِ آسودهی گرم یکی میشدم. لحظهی غریب و مبارکی بود، پابهپاش دم و بازدم. لحظهای مبارک و پرشکوه و بیگره، شبیه ابرهای سپید شناور و درهم تنیدنشان.
اما امان از کابوس و لرزش تن، امان از رویای سیاه و انقباض دست، امان از لحظهی گسستن و ترسخوردگی و بیاختیار پس زدن و فریادی خفه. شیرینی ممزوج دو تن، تلخاب میشد و مثل فروافتادن تلی برف سنگین از شاخه و گریز صدها گنجشک بود! از جا میپریدم و رشتهی وصل میگسست.
من نرم و آهسته میبوسیدمش و به زمزمه تکرار میکردم، «هییسس! چیزی نیست، خواب میدیدی جونک دل.» و تا دوباره سرود نفس به نایِ نی برگردد، تا دوباره پرنده به شاخه خوبگیرد را انتظار میکشیدم. برف آهسته میبارید و پنجه و شاخه را به هم میدوخت. حسرت را به خاطراتِ تن..