از همه بریدهای چون او که نزدیکتر، دشنهاش تیزتر. پرسه میزنی با زخمهای باز. پرسه میزنی و بذر بیرحمی جایجای جان و روانت جوانه میزند. فریاد خشمت دهانگشوده و سهمگین. و حفرهی تهی چشمها خیرهمات. به هوای ناامنی دستها را یکبهیک پس میزنی. سردی. تلخی. و یکهو.. در دل همین شهر کریه، میان ولولهی خبیث آدمها، مهر و مرهم مییابی. آدمی ناب و نایاب. به مهر تمام. به مهر و مراعات تمام. نیک چون انجیربنی کهنه. و آخ که تو گنجشککی ترسخورده..
چهارشنبه
دوشنبه
آوخ این من
پرندهای که کوچکِ لرزان تن را به شیشه میکوبد. پنجره میگشایی، میرمد. پرندهای که کوچکِ لرزان تن را و آشفتهی خیس پر را بر دستهات مینشاند. دست به دانه میگشایی، میرمد. پرندهای که کوچکِ لرزان تن را و آشفتهی خیسِ خونِ پر را و دلذرهی غمینِ تپنده را و تیلهی روشنِ پُرگوی چشم را برابرت میگذارد. آغوش به گرمای امن میگشایی، میرمد. پرندهای که نوک بر شانهات فروبرده به خفقان، منام..
شنبه
چهارشنبه
از آدمهای بیعاطفهی بیرحم فاصله بگیرید
روزهای تضرع و گریز. روزهای فاصله. روزهای تف به بیرحمی، تف به بیرحمی، تف به بیرحمی. روزهای ناگزیر از تب. روزهای سوگِ امید. روزهای گم در هزارتوی اندوه. روزهای تهی از معنا. روزهای تکرار و تکرار و هیچ. روزهای بیسبب. روزهای بیعلاج. روزهای آخ. روزهای آخ. روزهای آخ. وقتی قندیلهای بلندِ تیزِ ستبرِ سردِ هزاران ساله بر شانههات فروافتادهاند، بر دستهات، میان سینهات..
دوشنبه
ماخولیا
شنبه خوب بود. لبهی جدول خیابان مقصودبیک راه رفتم. تجریش و شلوغیهاش گم میشد. سرک به باغ مردم کشیدم. برگ گردوها را بوییدم. تنه به تنهی درختها زدم. سربالا پی رد کلاغها. پی جرثقیل و بارهای سنگین معلق در هوا. سر به زیر پی لک شاتوت جامانده از تابستان. خنده، سکوت، خنده، سکوت. تماشای عمارتهای کهنه. بهارخوابها و کنگرهی دیوارها. مرور کودکی. صدای پرندهها. دیدن کاجهای باغ سفارت از پشت سر. ردِ رود را گرفتن و بیهدف رفتن. رد رود را گرفتن و برگ خزانزدهی چنارهای خاوری را زیر پا کشتن.
یکشنبه اما نانهای تست کپک زدهاند. خبر از سبزیجات یخچال ندارم و بیشک پلاسیدهاند. روزهاست دست به آشپزی نبردهام. بطریهای آب حتا دستناخوردهاند. یکی-دوتکه لباس آویخته از صندلی. کتاب رسیده به صفحهی یکی مانده به آخر و اما رها شده بر میز کنار قبض گاز. روی فنجانهای قهوه غبار نشسته. قوطی بادام شور ماههاست که خالیست. موها را به زودی میسپرم به دندانههای موزر. صورتم را اصلاح کردهام. دقیقا به شیوهی معمول مردانه، با کف و ژیلت. با قساوت تمام از آب دادن به گلدانها دست کشیدهام. آهسته ناله میکنند. برگهای کوچکشان لهلهزنان نرم و پژمرده شده و شاخهها خمیدهاند. سر برگچههای لیمویی که به شوق کاشتم، سوخته. نه، آب نمیدهم دیگر. درد ماهیانه آزارم میداد. دمکردهی زیره و نبات مادرانه درکار نبود. خانه سرد و خالیست. به کیسهی کوچک یاسمن و لیوانی آب جوش اکتفا کردم. جانور لجوجم سربرآورده باز. به نخواستن و پسزدن. ناخن بر دیوارهی حلبی قلبم میکشد. فکرِ رفتن هم عصیان کرده. فکر رهاکردن همه چیز. کوله به دوش و کولی. سختدل و سرد. پیرمرد ترشرو و عبوس این روزهام را نمیخواهم. که با هیچ زندهست. و خستهست. و دیگران وقت گذشتن از کوچه خمیدهی سیاه تنش را نمیبینند الا گربههای لمیده و پیر که گوش تیزمیکنند به رد شدنم.
یکشنبه
زخم را پنهان میکنم. مثل جانوری بیقرار زیر دستبند چرمی وول میخورد. دندان نشان میدهد. فریاد میکشد. سگک برنجی از گرمای هوا و نم عرق فشار میآورد بهش. ملتهب شده. زخم را پنهان میکنم و پارس میکند مدام. گاه چنانی دهان بازمیکند تا همه چیز را ببلعد. زخم، شده سیاهچالهای که زور میزند فروبکشدم. از سویی چنگ زدهام به شاخهای. زخم، میکشد، من مقاومت میکنم. زخم، میکشد، من، میکشم. یا رهاییست یا دونیم میشوم..
سهشنبه
شده از بغض و استیصال و فریاد و خشم گوشهی پیراهن را بفشاری به مشت؟ و همانطور که پیازها را توی تابه زیر و رو میکنی، فریاد بکشی و لعنت بفرستی به آدمها؟ شوقِ لگدمال میدانی چیست؟ سیلیِ سختیست. سیلیِ سختیست. دردناک و سرخ و گزنده. شده از بغض و استیصال و خشم زانو به دیوار بکوبی؟ دندان برهم بفشاری؟ شوقِ لگدمال میدانی چیست؟ دروغهای کوچک را چون کیسههای زهرابه فرودادن چه؟ پرسید نشاط میخواهی و کودکانگی؟ همین میخواستم. همین میخواهم. که موهای کوتاهم را چون دو خوشهی نارس انگور وحشی ببندم. که سرخوشانه بخندم. که خندهام را زهر نکنند. که مرهم اگر نه، زخم نزنند. شوقِ لگدمال میدانی چیست؟ در چاهی وارونه آویختهام. نه جانِ برآمدنم هست و نه توان فرورفتنم. چنگ به هرچه میزنم که سرپا بمانم، نمیشود. وقت خنده و شور کسی به سینهات کوفته؟ پسات رانده؟ کنارت گذاشته؟ نه، شوقِ لگدمال تو چه میدانی چیست..
اشتراک در:
پستها (Atom)