شده از بغض و استیصال و فریاد و خشم گوشهی پیراهن را بفشاری به مشت؟ و همانطور که پیازها را توی تابه زیر و رو میکنی، فریاد بکشی و لعنت بفرستی به آدمها؟ شوقِ لگدمال میدانی چیست؟ سیلیِ سختیست. سیلیِ سختیست. دردناک و سرخ و گزنده. شده از بغض و استیصال و خشم زانو به دیوار بکوبی؟ دندان برهم بفشاری؟ شوقِ لگدمال میدانی چیست؟ دروغهای کوچک را چون کیسههای زهرابه فرودادن چه؟ پرسید نشاط میخواهی و کودکانگی؟ همین میخواستم. همین میخواهم. که موهای کوتاهم را چون دو خوشهی نارس انگور وحشی ببندم. که سرخوشانه بخندم. که خندهام را زهر نکنند. که مرهم اگر نه، زخم نزنند. شوقِ لگدمال میدانی چیست؟ در چاهی وارونه آویختهام. نه جانِ برآمدنم هست و نه توان فرورفتنم. چنگ به هرچه میزنم که سرپا بمانم، نمیشود. وقت خنده و شور کسی به سینهات کوفته؟ پسات رانده؟ کنارت گذاشته؟ نه، شوقِ لگدمال تو چه میدانی چیست..