همهی آن جزیرهی سرخ را پابرهنه طی کردم. هر بافت از ماسه و خاک و نمک را به سلولسلول جانم کشیدم. به تماشای طلوع و غروبش نشستم و برآمدن و فرومردن خورشید کاسهی چشمهام را مملو از رنگهای ناب کرد. دست کشیدم به کوهها و درههاش، به غارها و سنگوارههاش. نم باران رنگینکمان تپهها را چنان شفاف کرده بود که بیخود از زمان و مکان به ته درهای غلتیدم. ماسهها نرم بودند و من غلت میخوردم و تن را رها کرده بودم و میدانستم از آسیب خبری نیست. همه جانم را گِل رد انداخته بود. افتادم میان گودال دو تپهی بلند و به آسمان خیره ماندم. سکوت بود و رنگ بود و من. شبیه بادبادکی رها از بند پرسه میزدم و کشف بود و شیداییم شکفته بود. برای جبیرهای کوچکش ترانه خواندم. آوازم پیچید به تن سخت صدفهاش. سر فرو بردم به آبانبار کهنهای و صدا را نرمنرمک غزل کردم.
سفر، منجی سرخ من بود. در حاشیهی باریک موجها شبانه قدم زدم. گذاشتم خیزابههای بلند که سر به صخرهها میکوفتند، غسلِ آزادیام دهند. جزر و مد آب دریا را پس کشیده بود و من شنماسههای زرین کف دریا را میدیدم. شیارهای برهم نشستهاش را. آهسته تن ماسهاندود ستارههای دریایی را نوازش میکردم و پیش میرفتم. از باریکهآبی میگذشتم تا لت خشکی دیگری. از کنار تورهای ماهیگیران میگذشتم و مرغکان سفید دریا جیغهای بلند میکشیدند.
به تماشای درناها رفتم و تالاب را خزهای سبز پوشانده بود.
بهشت بیگمان همچو جاییست. از تماشا ناسیری و آواز شوقات بلند. پنج روز غوطهوری و سکوت. پنج روز خزیده به خلوت و رنگ. جهانِ تن و جانم را کریستالهایی شفاف پوشانده. روی دستهام، انحنای گردنم، پشت پلک راستم، میان سینهام، روی مهرههام قندیلهای کوچک بلورین روییده. میترسم تاب دیوارهای مکدر شهر نداشته باشند. این شهرِ بیافقی که ازش در حال کوچیدنام. به تردی بلورهای تنم دست میکشم و میگذارم جزیرهی سرخ آتش قلبم را گرم کند.