دخترک صبح تصویری فرستاد و دلم را از جا کند. با خطوطی ساده تصویرسازی کرده بود، دو تنِ به هم پیچیده را. دلتنگی یار از دسترفتهاش را کرده بود. براش نوشتم من آخرین بار هفتم فروردین به تناش پیچیدم و دیگر هیچ. براش نوشتم میخواستم خاطرههای سیاه را جاکن کنم از زندگیم. آن هفتم فروردین لعنتی که بوی خون و درد میداد را با کارد نوک تیزی بیرون کشیدم و جاش هفتم دیگری کاشتم که فقط چشمهاش بود و عطر تناش و ردیف روشن شمعها. دخترک حیران گفت، هفتم روز میلادش بوده و ادامه داد که او هم بیستوهفتم آذر آخرین بار طعم تن یارش را چشیده و این بار من حیران که لعنتی! روز میلاد من؟!
و اشکهام جاری شد. تصویرسازیش همان پوزیشنی بود که ما اسمش را گذاشته بودیم، مهربانانه! تنهامان بیشترین سطح تماس را داشت و هم را محکم در آغوش میفشردیم و لذت نوازش و نفسهای نزدیک چنان پرزور بود که اصل تنانگی از یاد میرفت. و من آهسته زمزمه میکردم، حالا وصلایم. و او گردنم را میبوسید. و آخ..
اشک صبح جمعهی اسفند را با پشت دست پس زدم. دیدم نزدیک به یک سال است که دوروبرم سیمخاردار خاطره کشیدهام تا کسی نزدیک نشود. دیدم یکی-دو شیشهی شکستهی تیز را از دل بیرون کشیدهام و به مشت میفشارم و خونچکان پاسبانی میدهم مباد کسی نزدیک بیاید. اشک را پس زدم و بغض را فرودادم و به آدمی که تا پشت پنجرهام آمده نگاه کردم. دیدم حالت دستهاش را خوش دارم، زنگ صدا و کلمههاش را. حالا آهستهآهسته دارم سیمهای خاردار را میچینم و دستهام خراش برداشته و دلم دردمند است. ولی انگشتهای باریک مرد را میفشرم و دعوتش میکنم به درون. و میدانم به این راحتیها نمیشود گذشته را نادیده گرفت. و میدانم که باید و باید و باید پوست بیندازم و سقفی نو بنا کنم. پیغام میدهم و به مهر مینویسد، قدردانِ بودنات...