ساعتی پیش پرواز نشست. از شگفتترین روزهای زندگیم بازگشتهام! پنج روز بیخوابی و بندبند بهشت را کاویدن. از نوشتن جادوی بیتکرارش ناتوانم. مصداق تمامقد این کلماتم، «همه ذرات وجودم متبلور شده است!» پنج روز تمام به دور از آینههای مکندهی سیاه! پنج روز تمام رنگ و رنگ و رنگ. پنج روز تمام جنون و آواز و تماشا. نمیدانم چهطور بنویسم ازش. هیچ اثری از حالِ قبل سفرم نیست. مرد پیغام داده کی از دیدار عزیزت شاد شوم؟ و من سرمست و روشن. جانم شدهست ظریفترین تورهایی که دخترکان با دستهای ابریشمین میبافند. گفت با تو میشود زندگی ساخت؟ و من چنان از سفر مشعوف و لبریز که صداش را نشنیدم. گفت از ته دل خوشحالم که سبک و راضی برگشتی. و من غرق قاب آن ساحل سرخ به خنده سر تکان دادم. کاش بتوانم بنویسم چهها گذشت. کاش بتوانم پولک چشمهام را سنجاقِ این کلمات کنم.