با همهی بیانصافیام از ترجمهی خیاط، امروز رسیدم به سطرهایی و دلم ریخت!
در فصلی از «پوست» مالاپارته از عشق عمیق به سگش فِبو حرف میزند و کمی بعدتر از مرگ زجرآور دلمچالهکن او. اما همان صفحات ابتدایی، مترجم رو میکند به منِ خواننده و با شفقتی تمام مینویسد: «مثل بِبِر "Bebert" گربهی معروف لوئی-فردینان سلین، فبو "Febo" سگ ولگرد کورتزیو مالاپارته نقش و مقام ویژهای در رمانسک ادبیات اخیر اروپا دارد. عطوفت و وابستگی شاعران و نویسندهها به حیوان همراهشان، گاهی زیباترین نوشتهها را برای ما به ارمغان میآورند. کماکان، خیالتان راحت باشد؛ پایان سرنوشت فبو به دردناکی صحنهای که در پیش دارید نبود. بعد از عمری دراز و مرگی آرام، گربهی سلین در باغچهی خانهی وی و سگ مالاپارته لای صخرههای جلوی ویلای نویسنده در کاپری، به خاک سپرده شدهاند.» من این پانوشت را خواندم و به مترجم تعظیم کردم. هرگز ندیده بودم کسی اینچنین رو کند به مخاطب و تسلایش بدهد. یا چنین صمیمی و ساده خود را همراه خواننده بداند و مستقیم و خطاب به چشمهایش حرفی بزند.
دیده بودم پدیدهی غریب و دیوانهای چون «اکتاگاو» در داستانهای پایانی «راشومون» رو کند به خواننده و جملاتی را بریده از متن و بطن داستان به صراحت به من خواننده بگوید و از وحشت خونم را منجمد کند! اما در کار ترجمه، این جنس همراهی ستایشبرانگیز ندیده بودم پیشتر.