بیرون سرد است. پیش از شروع فیلم نشستهام به کتاب خواندن. لای کلمات مالاپارته، وزوو فوران کرده و گداختههای سرخ روانهی شهر شدهاند. با خودم میگویم جنگ و مصیبتهاش کم بود؟ همیشه همینطور است. همیشه همهی خرابیها با هم به بار میآیند. همیشه وقتی یک تکه از دیواری فروبریزد به سر آدم، همهی دیوارها هوس ریختن میکنند! و من همانیام که همیشه از زیر همه آوارها جان بهدر میبرم و به قول کسی آنتیفراجایل میشوم! پوزخند میزنم به زندگی و میروم میان صندلیهای سرخ. سالن تاریک است و من هیچکدام از فیلمها را خوش ندارم جز «آینههای پریدهرنگ» را. باقیشان حرفی ندارند. مشتی جایزه ردیف کردهاند ولی هیچ ندارند برام. کماکان فیلمهای کوتاه نوروز سروگردنی بالاترند! مثلا امان از «حیوان» برادران ارک!
تهی از لذت بیرون میآیم و با جماعتی روبهرو میشوم که توی سرمای بوستان ایستادهاند به تماشای چیزی و سرگرفتهاند بالا. دمی حیران مکث میکنم تا صدای گزارشگر ملتفتم میکند که فوتبالی، چیزیست.
همهی کافههای مسیر همان بساطاند. پشت شیشهی چندتاشان میایستم و پکر میگذرم. عین هیولایی سنگی که به غارش برگردد و زبان آدمیزاد هیچ نفهمد. پلههای کتابفروشی محبوبم را میدوم بالا، یکهو از هشتادجهت صدای فریاد بلند میشود. گویی کسی به تیمی گل زده. حتا نمیدانم سبب این خلوتی شهر بازی کجا با کجاست. پلهها را دمغ برمیگردم پایین، دستها در جیب.
توی مسیر پاکتی شیرینی کشمشی میگیرم. همه سرشان بند دیدن بازیست. پیاده راه میافتم سمت خانه. این تنهایی، برای دوش من زیادی سنگین است. پاهاش را آویخته تا دندههام و هیولای سنگی را هی میزند که برو. پاکت را میگذارم کنار باغچهای و بالا میآورم. زانوهام روی سرمای جدول گزگز میکنند. دوتا گربه پوزه میمالند به پاکت. دست میگیرم به درختی و معدهام میسوزد. انتهای خیابان ماه زرد اُکر بزرگی نگاهم میکند. میگوید جوانههای سپید قلبت یخ زده خانم جان؟ میگویم به این شهر بازنمیگردم دیگر! به بوی عفن هرزهها و نامردهاش. و دوباره زهرابه قی میکنم.