هفتهها انتظار کشیدم تا ساعت اکران فیلم بشود یک زمانی که بتوانم و تماشا برام مقدور باشد. بالاخره بعد از سرزدنهای هرروزه به جدول اکران، برای عصر امروز بلیط گرفته بودم.
تمام روز آسمان ابر بود و حتا یک لت آفتاب هم به جان خانه نیفتاد. زمستان این خانه سرد است و کتری کوچک اوزویی مدام در حال جوشیدن. همانطور مچاله و خاموش افتادم روی مبل، زیر پتوی نازک سفری و جورابهای بافتنی. ماههاست بیقرارم و ماتحتم به یکجا نشستن رضا نمیدهد و مدام در حال چیدن برنامهای و از اینجا به جای دیگری رفتنام. انگارنهانگار روزها در فسردگی تمام توی آن زیرزمین لعنتی به سقف خیره میماندم. این هم ور دیگری از زندگیست لابد.
القصه درونم گفتوگوها بود. از فاصلهای که در رفاقتم افتاده و هرروز توی سرم کلماتی ردیف میکنم به گفتن و باز بندمیآیم و گم میشود در آشوب بلاتکلیفیهای کشنده. یا از آن یکی رفاقتی که دیگر تاب پرخاشهای بیامان و نارواش را ندارم و سخت در فکر فاصلهام. برنامهی کوچ را هم از سر مرور کردم. لیست کارهای باقیمانده را نوشتم و یکدو چیز را هم پسوپیش کردم برای کندن و رفتن. همینطور از فکری پریدم به فکری و ابرها تیرهتر شدند و تگرگها ضرب گرفتند به قاب پنجره و زمان گذشت و کتری سوت کشید و آنقدر لَخت و سنگین نشستم و خیره شدم به سوی دو شمع کوچک که ساعت از شش گذشت و تماشا از کفم رفت!
مشتی ماش و عدس و بلغور ریختهام به جوشاندن به هوای آش. خانه ساکت است و درونم از کلمه تهیست و سختترین روزها را تمامی نیست انگار.
شمع را فوت کردم و سلانه رفتم سوی کتاب. ترجمهی «قلی خیاط» بیشوکم لنگ میزند و مالاپارتهی بعد از جنگ را از ریتم انداخته پیش چشمم. نه که بیانصافی کنم و بگویم دست ترجمهش وبال گردناش بوده، نه. زبان خیاط را خوش ندارم. یک اصطکاک ناهضمی دارد. انتخابهاش از دشت بسیط واژه نیست یا من به اشتباه انتظار دارم بیبدیل «محمد قاضی» از «کاپوت» در «پوست» هم تکرار شود. نمیدانم. مالاپارته اما بیاعتنا به کیفیت ترجمه، هیولای جنگ را پشت دیواری بلورین برابر چشمهامان زندهزنده پوست میکند و بیچارگانی که لای دندههای جانور گیرکرده و خرد و تکهپارهاند را بیرون میکشد. و شتک خون بر مردمان پسِ جنگ را هم با روزنامههای کهنه -انبوهی از کلمات سربی- پاک میکند. این مالاپارتهی غریب و صاحبکلمه.
کتاب را زمین میگذارم تا پردهها را بکشم. درپوش لیوان دمنوش را برمیدارم و بخار عطرآگینش را به سینه میکشم. بهارنارنجها شبیه هلال ماه نو، خمیده و خیسخورده و پونههای دستخشک مادر سبزشده و چروکیدهاند. قاصدکهای چای کوهی چسبیدهاند به تکههای بِه. گلوی خاموشم طعم دستهای مادر میگیرد و آهسته به زمزمه میخوانم، «آهوی دشت پرستارهامی، ای گل سپید چارپرم» و یاد خندههای مرد به لبخندم وامیدارد.
یک تکه پارچهی مومی میچسبانم به تن بوم تا دستهای بسیار آن عکاس روس را که دور صورت استخوانی مردی جوان قاب گرفته، نقاشی کنم. رد سرخ قلمو بر آخرین ملغمهی امروز. سرانگشتهای رنگی، فکری خسته، دلی زنده، گلویی آغشته، این است حالوروز پنجشنبهی ابریِ آخر دیماه.