بیستودو یا سه ساله بودم. با رفتار خالص و صمیمیاش دلم را برده بود. بند پوتینهاش را یکدور میپیچید به مچ پا و میگفت «کاری که تو میکنی هم درستتره و هم قشنگتر» و گونههاش سرخ میشد و زاغ چشمهاش برق میزد. خیلی جوان بودم و مرد بوی برفِ نورس میداد. براش کییر کگور میخواندم و صندلیش را چنانی نزدیک میآورد که گرمای روشن موهاش را پس سرم حس میکردم، پسِ ده سال حتا! نیمه شبی از آن سر شهر زنگ زد و پرسیدم صدای خیابان برای چیست؟ و به ذوق گفت بهمان فیلمی که گفتی را بالاخره یافتم! و هربار از یک گوشهی شهر چیزی که زمانی از دهانم پریده بود را با یافتم یافتمی بیغش، پیدا میکرد و پیش میآورد. شوق صادقانهاش به وجدم میآورد. نه پی این بود که گند غرورش مرا از پا دربیاورد و نه پروای این داشت که خیال کنم بیهوده دنبالم افتاده و نه میترسید پساش بزنم. من بیستودوساله بودم و او جوان بود و خوشقامت و زیبا و به غایت دلصاف. از اینکه نزد دیگران تحسینم کند ابایی نداشت. از اینکه پیرو باشد و تسخر دیگران را به جان بخرد هم. هرآنچه من خوش داشتم را جور کودکانهای خوش داشت و این گاه سرخوشانه به خندهام وامیداشت. رنگ لباس، زنگ گوشی، غذایی که ازش نفرت داشت و نمیدانستم و هفتهای دوبار به اشتهای تمام میخورد! هیچ غلوغشی نداشت. هم خودش بود و هم تماما من. حواسش بود حریمی نشکند و حواسش بود همراهی کند هم.
روزی گفت که توی زندگیش دوتا رسول دارد و هرکدام بگویند بمیر، بیدرنگ میمیرد! رسول اول برادرش بود و از ماجرای ما که بوبُرد، پسرک را فرستاد به شرق دور، به شانگهای! فرستاد به دورترین و شلوغترین و دستنارسترین و گنگترین نقطهی جهان! جایی گم و گنگ و غرق و پرهراس! رسول دوم من بودم که مبهوت و تنها و لال از این فراق نابهنگام و یکباره و دستخالی!
مدتها در شوک این فاصله، از کیوسکهای روزنامه کارت تلفن میخریدم و با ناخن و اشک، رمزش را میخراشیدم و با تاخیری زیاد صداش را میشنیدم که از رویاهاش میگفت و با اندوه احوال میپرسید. تضرعی که کلمههاش داشت، پسِ ده سال در گوشم مانده! خوابهایی که تعریفم میکرد و به غایت عجیب بودند و تصویری از من همیشه گوشهای، خاموش و حاضر در خواب. بودای کوچک یشمی که ارمغانم آورد و رابطهای که به لطف رسول اول به چنان مغاکی غلتید که ناپرسیدنی، ناگفتنی و همهچیز به پفی خاموش شد و تمام. من درخواست برادر را در غیاب برادر رد کرده و به خود لرزیده بودم! و همهی آن شوق و حال خوشی که خرد و خراب شده بود به دست یک حسادت کور را نمیشد فرودهم سالها! نه میشد دهان بازکنم به گفتن و نه میشد گذشته را بنا کنم. اتفاق به زبانی رخ داده بود که من از الفباش هیچ نمیدانستم. دستهام پاک بسته بود.
پسِ ده سال دیدمش! با گونههایی تکیده و چشمهایی مکدر و نشاط تنی که رخت بسته بود. موبهموی زندگیم را از هزارها فرسنگ دورتر پی گرفته بود و من تماما بیخبر این سالها و درگیر دربهدریهای خودم. من رهاش کرده بودم و گمانم بود زندگی و مردمان و زبان نو او را هم بلعیده. که بلعیده بود هم. ولی تمام این ده سال نامی را به مشت فشرده بود و دم نزده بود. توی لابی آن هتل محقر لپتاپش را گشود و نشانی ایمیلی نشانم داد و پرسید خاطرت هست؟ من ساخته بودم براش! یک یاهوی معمولی، اولین ایمیلش و یک کاغذ صدتاخوردهی مندرس هم نشانم داد که رمز و اینهاش را با جوهر ارغوانی رنگرفتهای نوشته بودم براش. گفت چه سالها که انتظار کشیده تا نامم را در صندوق ببیند و هرگز خبری نرسیده. گفت حالا برای خودش دمودستگاهی راه انداخته و بروبیایی دارد و کارمندهای چینی و.. من از پشتکار و همت و ارادهاش خوب خبر داشتم. و با شرم و تردید پرسید همراهم میایی اینبار؟ خیالِ خانهخرابِ رسول اول چنانی نهیبم زد که پس کشیدم و گفتم سفر به سلامت!
ساعتها پیاده میرفتم و چشمهاش لحظهای رنگ نمیباخت. لحن کلمههاش که پختهتر و ملایمتر و از شورافتادهتر. کشیدهی انگشتهاش که چروک و تیره و سرد. چال گونهاش وقت خنده و انعکاس نور میان مژههای طلاییش که فروافتاده و موهاش که تنک. میشد کنار مهر بیدریغ و قلب بزرگ و ساده و دربرگیرش خوشبختی را مزه کرد. ولی سایهی سیاه برادر و آنچه بر سرم آورده بود چنان گسترده و یاغی و فاتح که گریزی نداشتم جز، سفر به سلامت!
ساعتها پیاده رفتم تا صداش دور و محو شد. تا تصویرش دور و محو شد. تا بیستودوسالگی دور و محو شد. و گذشته را در گذشته به حال خود گذاشتم و نشدنی را پذیرفتم و سفر به سلامت!