رفیقی میگفت ساعت وعدههای با تو را باید یک ساعت دیرتر بگویم چون زودتر میرسی و آدم را معذب میکنی. صبح رصد هم زود رسیده بودم باز. بالای گیشا کوله به دوش قدم میزدم که دیوار خزندهی سرما را بشکنم. نمیشد کتاب بخوانم و کلافه بودم. کاپوتِ لعنتی مالاپارته تمام شد و فصل آخرش جنگ به پایان رسید و حالا کتاب دومش را سرگرفتهام. «پوست» شاهکار دیگر مالاپارتهست، روایت زهرناکیِ بعد از جنگ. بعدتر که همه جمع شدند و میدلباس رسید، به محض جاگیر شدن فرورفتم به کاغذهای سبک و کاهی کتاب. به امنیت دستناخوردهی خودم.
«قلی خیاط» مترجم کتاب تعریف کرد که برای فرار از مرداب مهاجرت به صومعهای در پاریس خزید و ترجمهی «پوست» را دست گرفت. گفت غلیان غم که فروکش کرد، دستنویسها را انداختم مابین دیوار و کمدی و بعدها به اصرار کسی، خاکخورده بیرون کشیدمش. میگفت سالها گذشت تا روزی حوالی ناپل در ویلایی نشسته بودم که دیدم فریاد از پیرزن همسایه برخواسته چون قیچی باغبانی دستش را بریده بود. آقای دیلماج به کمک پیرزن رفته بود و ساعتی بعد هنگام چای و سپاس، زن کیف کهنهای را پیش آورد به احترام و گنجوارگی. دستنویس مالاپارته از پوست را! و نوشتههای دایی ناتنیاش را سپرده بود به مترجم. من اینها را خوانده بودم و پرعطش به خواندن فصلها! فصل اول با طاعون امریکایی که ناپل مغلوب را سراسر از پا انداخته شروع میشود. و چه تسخر تلخیست به قامت دنیا..
امشب شهابباران ربعیست و من در جاده و باران رگبار بیامان! یک شببیداری ناب وسط سوز زمستانهی کویر! به هرکداممان یک پیکسل سرخ نجوم دادهاند که بزنیم به سینه. جغدک چوبی کوچکم نشسته بر لباس و دیدم کجا بهتر از کولهی همیشه همراه؟ دایرهی سرخ را نشاندم به تناش و دوباره غرق کتاب شدم. لیدر گروه پیش از سوار شدن زد به شیشه و با صدای شوخ و رساش گفت بهبه یه آدم فرهیختهی کتابخون! خجالت کشیدم از اینکه به دیگران نشانم داد و تا وسطهای جاده هم دست برنداشت از این حرف. انگار جانور رو به انقراضی را با انبرک بلند کرده باشند رو به جماعتی.
مقابل یکی از این مجتمعهای رفاهی پیاده شدهایم. آنسوی جاده پیدا نیست چون غوغای مِه است. از بوی درهم انسان و غذای مانده بیزارم. بیرون قدم میزنم و دستهی گنجشکها بیتفاوت به حضورم کنار پاهام نشستهاند.
یک نئون سرخ پیدرپی چشمک میزند، «بنزین، چای، سیگار». و من جای خلوت و برهنهای از زندگی ایستادهام.