من از آن دست آدمهاییام که هیچ میانهای با عطر و مشتقات و ملحقاتش ندارند! در تمام زندگیم سه شیشه ادوکلن بیشتر نداشتم که هر سه هم هدیه بود؛ یک بیکِ آبی که همکلاسی دبیرستانم به هوای تولدم خرید، یک Yriaی ایوروشه که پدرخواندهی نامردم از فرانسه ارمغان آورد و آنقدر سبک و خوش و فرّار بود که تنها اگر کسی خودش را به آغوشم میآویخت و صورتش را به گردنم فرومیبرد، میتوانست آن رایحهی به غایت لطیف را به سینه بکشد. و آخری هم یک Bvlgari Omniaی مسیرنگ بود که یار سالهای جوانی هدیهام داده بود. پشت حیاط بیمارستانی که پدرم بستری بود، به بهانهی میلاد غمانگیز آن سالام. پورج خودش عطر وسوسهناکی داشت که همه لباسها و پوست تن و نفساش آغشتهی آن بود و رفقاش به آن میشناختندش. حتا باری تعریف کرده بود وسط مرداب انزلی، توی قایقی، رفیقی سرچرخانده به این عطر و گمان برده پورج است! او که میانهای با سفر نداشت هیچ!
القصه، نه هرگز عطری خریدهام و نه بعد از آن شیشهی سوم، هدیهای ازین دست گرفتهام. من به کل با هر بوی ساختگی، بیگانهام. نه اینکه خوش را از مهوع تمیز ندهم، نه. طاقتم نیست یک عطری بیاید و همه بوهای دیگر را ببلعد. آدمها را به بوی تن و موها و آفتابخشک لباسشان میشناسم. من هرچه دستم برسد را بو میکشم. از کتاب و دست و لباس و خوردنی گرفته تا هوا و سنگ و باد را. هرچیزی بوی یگانهای دارد که از سلولسلولاش منتشر میشود و تاریخچهی روشن و شناسنامهی آن چیز است به زعم من. مشامم به غایت تیز است و بوی تند آزارم میدهد. همهچیز در سبد خریدم بایست در نهایت ملایمت باشد؛ از شوینده و سس و روغن بگیر الی آخر.
به گمانم همین بوهاست که گویای ماست. بخشی از زندگیمان را تعریف میکند و بسته به احوالمان متغیر است. یکی کف دستهاش بوی نان گرم میدهد و یکی سینهاش بوی بنفشهی تازه رسته از تن برف! یکی خانهاش بوی پشتهی هیزم آفتابتابیده میدهد و دیگری بوی نای شیشههای رنگبهرنگ ادویه در تاریکی.
منی که همچو شامهای دارم را تصور کنید دستبهگریبان آبستنی! با آن صدبرابر شدن عطر هرچیزش! عذاب الیم بود آن روزها که گذشت، عذاب الیم! همسایه اگر دستش را با فوم دستشویی میشست، من مثل سگی شکاری بو میکشیدم و تمام کاسهی سرم پرمیشد از آن بو و گوشهای به زوزه میخراشیدم خود را. بو، صدا نیست که بشود گوشها را با دست پوشانید و راه نفوذش را بند آورد. بو نشت میکند به شیارهای مغز و مکندهای کاش اختراع شود برای بلعیدن و بیرون کشیدنش! کافی بود کسی درِ یخچالی را باز کند جایی! تمام محتویات مانده و یخزده را نادیده میشمردم و بالا میآوردم! از مصائب یک ماده سگ شکاری بختبرگشتهی آبستن این بود که پی زنی راه افتادم مسافتی دور که چه؟ بوی سنگک از تنور بیرون آمده زیر چادرش و پیچیده در پارچهای در زنبیلش داشت دیوانهام میکرد!
همیشه دلم خواسته داستانی بنویسم که از هر قاب و کلمهاش بویی به مشامتان برسد. سطرها را بو بکشید و با راوی پیش بروید. هر شئ عطری داشته باشد که وقت خواندن، به جانتان بپیچد. این است وقتی مالاپارته میخواندم و از بوی چرب و شیرین مادیان مرده میگفت، حظم تمام بود! منی که از شش سالگیام بوی سگی آماس کرده زیر پل در ذهنم مانده، بویی چرب و شیرین و مهوع.
چرا پرگویی کردم و امشب از بوهای گونهگون نوشتم؟ رفیقی از «سندرم آسپرگر» گفت و من اولین سوالم این بود که دچارم یا نه؟! تا امروز که دهها مطلب و مقاله را شخم زدم و دیدم تنها وجه اشتراکم با آسپرگرها این است که بو و نور و صدا را بیش از دیگران دریافت میکنم و این آزارندهست برام. دیدم نه، یک آسپرگر نیستم ولی دوروبرم بودهاند کسانی که از همنشینیشان رنج بردهام بس که درکی نداشتهاند از زخمی که زدهاند. قوهی تمیز عاطفی نداشتهاند و از حس همدردی بویی نبردهاند. حالا بعدتر از این سندرم خواهم نوشت. از اوتیسم خفیفی به نام «آسپرگر».
البت دلیل دیگری هم داشتم سوای این سندرم عجیب و گریبانگیر، امروز خانهام را تصویر میکردم. رنگ دیوارها را به تن بوم میکشیدم و اثاث ساده را زیر فوجی از آفتاب پنجرهی قدی لکه میگذاشتم. یک لکهی سرخ برای صندلی، یک لکهی آبی کبود برای کاسهی سفالی بزرگی که سپینود خانهنوییام داد. چند لکهی سفید برای گلهای کوچکِ شاد. خانهام را روی بوم میساختم و لبخندم وسیع بود که عطر خوش پیراهنی پیچید به اتاق! پیراهنی که توی نقاشی مانده بود روی مبل. پیراهنی که من از شوق یکی شدن با او به تن کرده بودم و گردن به گریبان فرو برده و عطر جانش را به جان کشیده بودم. خانهای که هنوز روی هیچ نقشهای نیست. پیراهنی که هنوز سرانگشتهام برای گشودن دکمههاش نلرزیده. پنجرهای که هنوز آفتاب بهار را از جام شیشههاش عبور نداده. ولی عطر خانه و پیراهن و نور، جایی درون سرم جوری شکل گرفت که از قاب رنگ و پارچه و رد قلمو خودش را به گردنم آویخت. آویخت و بیرون ریخت. عطری که نادیده خوشاش دارم. شبیه عطر جادههای کوهستانی. با تکگلهای وحشی رسته از دل سنگ. با رقیق مِه که تا پای لکهی سرخ نقاشی پایین آمده و پیراهن را در برگرفته و هوش از سرم برده. بگویید دخترک دیوانهست، چه باک..