گفتند از محدودهی کمپ بیرون نروید که اطراف باتلاق پنهان است و شن، فروکشنده و بلعنده. آدمها دور تلسکوپ حلقهای فشرده بسته بودند و از کمربند جبار خط میکشیدند تا خوشهی پروین و از آنسو به جوزا و راسالسرطان و الخ. همهی چراغها را کشتند و تنها نور سرخ میدیدم و هیبت سیاه آدمها را. آهسته دور شدم از صداها. این میل به انزوا نمیدانم به کجا میکشاندم آخر. قدمهام به شنهای مرطوب فرو میشد و برهنهی تاریک افق چسبنده و غلیظ نامم را صدا میزد. آهسته دور میشدم و از تودهی آدمها نجوای گنگی به گوش میرسید و محو میشد. یک کیلومتر دورتر سیاهی محض بود. من بودم و خوشههای ستاره و سحابیها. شعرای یمانی آبیرنگ را میدیدم و ابولهول را و سحابی اژدها و هرآنچه یاد گرفته بودم. نشستم گوشهای و پاها را آویختم به سرمای کویرِ بیکرانه و به سکوت فرورفتم. پردهی ملیلهدوزی بالای سرم گسترده بود و شولای سیاهی دربرم گرفته بود. چه سکوتی.. چه سکوتی.. امشب اینجا به میلیونها ذره تجزیه میشوم و در کویر پراکنده. سپیدهی صبح که بدمد، آذرخشها که از اوج فروبنشینند، از من هیچ نخواهد ماند جز نوری پراکنده، سوسوی شب حوالی شمالگان و جای پولاریس را خواهم گرفت. تو بعدِ این شب سرد و طولانی دیگر راه گم نخواهی کرد. سر بالا بگیر. من گوشهی آسمان نشستهام میان تاریکی.