نُه آبان برای من دلانگیزترینِ روزها بود. چه سالها که از شوق آمدنش دل را مهمان گلهای رنگبهرنگ میکردم و چه سالها به دل بسی لعنت میفرستادم که چرا چنگال همچو روزی در زندگیم جاگیر و زخمزن شده است. همان اندازه نرم و دلخواه، همین اندازه سخت و آتشزن.
قصد کردهام هجمهی این روز را از تقویم زندگیم بتارانم و به کل از یاد ببرم، هرآنچه لطیف و هرآنچه گزند. این آخرین نه آبانیست که ازش مینویسم و سالهای بعد از حافظه و دل و جان و یاد و قلب و دستهام پاک خواهد شد و تمام. برای اینکه ورق بگردانم و پردهای دگر بیاویزم و زندگی از نو بسازم، میخواهم نقطهی عروج را بگذارم همین یک روز. بگذارم آخرین نه آبان زندگیم که بار و معنا و خاطره چون صلیبی سنگین بر دوشاش بوده این سالها. عزم کردهام نام دیگری بر این صفحه بگذارم. نام دیگری سردرِ اینجا بیاویزم و قصه دیگر کنم. دیگر نه بوفی باشد و نه نالهی شومی و نه روایت جانگزایی.
امروز نهم آبان است و کلمه، کودکیست تازه از زهدان مادری بیرون جسته. کلمه، کودکیست تازه چشم گشوده به زندگی.
امروز نهم آبان است و من دیگر به پشت سر نگاه نخواهم کرد. دیگر دل و تن به یادها و آدمهای گذشته نمیخراشم و پشت سر، دریست تا ابد بسته!
امروز نهم آبان است و من بر این کودک، بر این خانه، بر این سطور نام دیگری خواهم گذاشت. دیگر اینجا لانهی بوف مردهای نخواهد بود. یا شاخهی فرودآمدن پرندهای شوم، چشمبهراهِ زخمخوردنی تازه.
امروز نهم آبان است و من، دل از گذشته روفتهام. چشم دوختهام به «انعکاس هزاران ستاره در برکهی روشن قلبم». چشم دوختهام به شاخههای کهنهسالام که رجبهرج ستاره خوشه کردهاست لابهلاش.
امروز نهم آبان است و زندگیِ پیش رو پر از هُرم سرخی آن لغت است که جانم به آن زنده و روشن و گرم.
امروز سرِ تعظیم دارم برابر شما که به «بوف» مالوف آشنام بودید و حالا زیر شاخههای بالیدهی «آن لغت سرخ» بازم میشناسید و میخوانیدم.
امروز نهم آبان است و نام این صفحه، این سطور، «آن لغت سرخ» خواهد بود. باشد که مبارک و امن و روشن و مانا.
با مهر و ارادت و ستارهای در مشت
ژیلا