به نجوا میگویم «اینجا کسیست پنهان» و انگشتهام را چون برگ کهنهانجیر خانهی آقا بازمیکنم و میگذارم روی قلبم. وقتهایی که غوطهورم در خلسه و رشتههام وصل به کیهان، قلبم گرم است و چون هالهی مطبوع آتشیست زنده و فروزنده در دل دشتی فراخ. میگویم «اینجا کسیست پنهان» و از تمنا لبریز میشوم. میگویم کجاست گرمای تنی که قلبم را دربربگیرد و از تماس پوستش -همه نزدیک- آغوشم محاطتر شود و همهی لامسهام بندهی آن دَم؟ میگویم کجاست دستهاش تا با نرمهی زیر ناخنهام، سرانگشتهای جانبخشِ جادوییش را نوازش کنم؟ میگویم کجاست ستارهی چشمهاش در تاریکی و آن لبخند نزدیک دلخواهش چه؟ میگویم و اینبار قلبم انتظار را آغشته میکند به طعم خوش شادی. قلبم گواه میدهد که نزدیک است. قلبم گواه میدهد که نزدیکی.