ف میتوانست نقاش پردهی جهنم اکتاگاوا باشد! دیوارهای خانهاش بومهای غولپیکیری را آغوش کشیده بود. پیکرهها همه مردهمات. گویی همحالاست که آبِ رودی راکد پسشان رانده باشد به کنارهای. میان دو چشم فاصله و نینی چشم تاب برداشته و هالهی محتضرِ صورتی رنگ پای پلکهاشان. با سرهایی به یکسو غلتیده، اندامی که احشاش عریان و بیرون ریخته و نیمرخی که از تراخم خورده شده. من رو به هر بوم میکردم، عصیان و وحشت و وهم میدیدم در کشاکش هم. و این میان عجیب و دور از خیالترین گیاهانی که روییده بودند جابهجای پیکرهها. پیچکهای خاردار و برگهایی زمخت و انبوه. گویی زوال و اضمحلالی پسِ فروکشِ خشم و خونریزِ وحشت ریشه دوانده باشد. ترس اما همچنان پابرجا. ف میتوانست نقاش پردهی جهنم اکتاگاوا باشد!
مرا برده بود هوایی به کلهام بخورد و بس هزار آشنا دیدیم، به ناچار گریختیم به خانهاش. از دست تمام آن رفیقهای چهاردهسالهی هممکتبیِ شاعر و نقاش و چهوچه. خانه دنج بود، نور به قدر کفایت و کم، شراب ناب، موسیقی به قاعده و بیآزار. دل از بومها نمیکندم. از قابی به قابی حرف میزدیم تا رسیدم به تصویری و از خنده سرریز پرسیدم این دیگر چیست میان این همه دهشت! تصویر گویای اتاقی بود با کاغذدیواری آلامدی و میزغذاخوری تقریبا سوتوکوری. منتهاالیه میز زنی به اندوه تمام سر خم کرده بود روی بشقابش. کنار دستش دخترکی بیحد ملول انگشتهای کسالت را مشغول غذای نیمخوردهاش کرده بود. سوی دیگر میز پیرزنی فربه در حال بلعیدن بود و اما...! کنجی از میز که نزدیکترین بود به مخاطب، ببری بادی با لبخندهای به تمام صورت پهن شده، فارغ از کسالت و اندوه مکدر نقاشی، با نارنجی تن و ابعاد مبتذل پلاستیکیاش نشسته بود و تمام دنیا و مافیهاش گویا حوالتی بود به دم مبارکش! من از خنده سرریز که این دیگر چیست؟ چهطور در همچو قاب جدی و رنجاندودی جانوری چنین مضحک؟! ف جوابم داد، این زمان است! کانسپتی مبتذل! گفت پسِ هر دردِ جانکاهی نسیان و فراموشیست. گویی هرگز دردآجین نبودهای و زخمهات آماس نکرده است! گفت زمان همهی آن «چیز» ناهضمِ تمامنشو را بدل میکند به هیچ به پوچ. گفت فقط کافیست وقتِ به خود پیچیدن و ضجه زدن دوربین را کمی بالاتر ببریم و ببر بادی مضحک مبتذل زمان را ببینیم نشسته کنار مرثیهمان و قاهقاهِ خندهاش را بشنویم به ریش همه. بشقابی هم گذاشته بود مقابل ببرک مبتذل. مقابل حضوری همیشه حاضر و دور...