براش تکهای از دیالوگ فلان سریال را فرستادم، که از سرگرد پرسیده بود عمیقترین ترسات چیست؟ و مرد جواب داده بود، اینکه عشق کافی نباشد. و بعد در ادامهی سکوتِ این اواخرم ربع ساعت به گوشش خواندم و حرف زدم و گله کردم و اشک ریختم و زبان بستم. و عین ربع ساعت به نامش چشم دوختم و هیچ نگفتم و هیچ ننوشتم. حتا میان حرفهای بیصِدام گفتم بیا چیزکی بشنویم باهم. و گذاشتم موسیقی غریب تلخی پخش شود در فاصلهی هزاروچندصد کیلومتری. گفتم چه فایده که صِدام نمیرسد به تو. نرسیده هرگز. چه نفسبهنفسم باشی و چه دور. چه به زبان آمده باشم و چه نه. نمیشنوی مرا. چه نوشته باشم و چه فروخورده. وقتی دلی درکار نیست، کلمه خالی از معناست میان ما. به اینجا که رسید مرد از خواندن بازایستاد. من از گفتن بازایستادم. او به نشنیدناش ادامه داد.