چهارروز است که حبسِ خانهام. سقف پایین آمده آنقدر که نوک انگشتهام پوستههای ورآمده از نمورِ خانه را لمس میکند. بی که بخواهم برای بوسیدنش بروم روی پنجه. برای بوسیدنش؟ سقف تا اینجا آمده نزدیک. من در خودم پنهان شدهام. از خودم در خودم. تلفن خاموش و دهان خاموش و دل تاریک. گاهی آدمی در خودش، در خانهاش چون ولگردی بیخانمان پرسه میزند و ژندهپوش و گرسنه و سرمازده مچاله میشود. گاهی آدمی در خودش، در خانهاش...
از نیمه شب گذشته. باران تندی باریده و بند آمده. مادر بیشک صدبار تماس گرفته و نومید دکمهی سرخ گوشی را فشرده. من ساکتم. من و موهای ژولیده و درناهای غبارگرفته و سنگهای حبسِ شیشه ساکتیم. من و رزهای مینیاتوری زردی که نون آورده و حالا همگی سر از فسردگی فروانداختهاند و بطری خالی آب و تفالهی قهوه ساکتیم. من و عود نیمسوخته و لاکهای پریده و کتابهای مرده و رنگهای خشکیده ساکتیم. من و صدای مردی که نمیشناسم کیست. از تخت پایین میآیم. سرگیجه تنم را به یکسو میکشاند و نیمی از تنم سربی و لَخت و سنگین است و میکشانماش تا پنجره. سهیل نفیسیست؟ فرهاد است؟ نامجوست؟ صدایی نیست. از نیمه شب گذشته و تکگذرِ ماشینها و خیابان خیس. ف پیغام میدهد که خواب یا بیدار؟ جیتاک (هنگاوت؟) به ف گفته هنوز زندهام. میگویم حالم هیچ خوش نیست. میگوید چیزی نیست. میگوید فردا میبردم درخت ببینم. نفس بکشم. قدم بزنم. میگویم امروز به بهانهی خریدن شیر رفتهام دوکوچه پایینتر و جای کارت بانکی، کلیدم را سراندهام به شیار دستگاه و مرد پشت پیشخان گفته چیزی نیست. ف مینویسد لبخند. مینویسد دیوانه. میگوید چیزی نیست.