براش تکهای از دیالوگ فلان سریال را فرستادم، که از سرگرد پرسیده بود عمیقترین ترسات چیست؟ و مرد جواب داده بود، اینکه عشق کافی نباشد. و بعد در ادامهی سکوتِ این اواخرم ربع ساعت به گوشش خواندم و حرف زدم و گله کردم و اشک ریختم و زبان بستم. و عین ربع ساعت به نامش چشم دوختم و هیچ نگفتم و هیچ ننوشتم. حتا میان حرفهای بیصِدام گفتم بیا چیزکی بشنویم باهم. و گذاشتم موسیقی غریب تلخی پخش شود در فاصلهی هزاروچندصد کیلومتری. گفتم چه فایده که صِدام نمیرسد به تو. نرسیده هرگز. چه نفسبهنفسم باشی و چه دور. چه به زبان آمده باشم و چه نه. نمیشنوی مرا. چه نوشته باشم و چه فروخورده. وقتی دلی درکار نیست، کلمه خالی از معناست میان ما. به اینجا که رسید مرد از خواندن بازایستاد. من از گفتن بازایستادم. او به نشنیدناش ادامه داد.
دوشنبه
شنبه
با آن صورتِ سفیهِ تسخرزن
ف میتوانست نقاش پردهی جهنم اکتاگاوا باشد! دیوارهای خانهاش بومهای غولپیکیری را آغوش کشیده بود. پیکرهها همه مردهمات. گویی همحالاست که آبِ رودی راکد پسشان رانده باشد به کنارهای. میان دو چشم فاصله و نینی چشم تاب برداشته و هالهی محتضرِ صورتی رنگ پای پلکهاشان. با سرهایی به یکسو غلتیده، اندامی که احشاش عریان و بیرون ریخته و نیمرخی که از تراخم خورده شده. من رو به هر بوم میکردم، عصیان و وحشت و وهم میدیدم در کشاکش هم. و این میان عجیب و دور از خیالترین گیاهانی که روییده بودند جابهجای پیکرهها. پیچکهای خاردار و برگهایی زمخت و انبوه. گویی زوال و اضمحلالی پسِ فروکشِ خشم و خونریزِ وحشت ریشه دوانده باشد. ترس اما همچنان پابرجا. ف میتوانست نقاش پردهی جهنم اکتاگاوا باشد!
مرا برده بود هوایی به کلهام بخورد و بس هزار آشنا دیدیم، به ناچار گریختیم به خانهاش. از دست تمام آن رفیقهای چهاردهسالهی هممکتبیِ شاعر و نقاش و چهوچه. خانه دنج بود، نور به قدر کفایت و کم، شراب ناب، موسیقی به قاعده و بیآزار. دل از بومها نمیکندم. از قابی به قابی حرف میزدیم تا رسیدم به تصویری و از خنده سرریز پرسیدم این دیگر چیست میان این همه دهشت! تصویر گویای اتاقی بود با کاغذدیواری آلامدی و میزغذاخوری تقریبا سوتوکوری. منتهاالیه میز زنی به اندوه تمام سر خم کرده بود روی بشقابش. کنار دستش دخترکی بیحد ملول انگشتهای کسالت را مشغول غذای نیمخوردهاش کرده بود. سوی دیگر میز پیرزنی فربه در حال بلعیدن بود و اما...! کنجی از میز که نزدیکترین بود به مخاطب، ببری بادی با لبخندهای به تمام صورت پهن شده، فارغ از کسالت و اندوه مکدر نقاشی، با نارنجی تن و ابعاد مبتذل پلاستیکیاش نشسته بود و تمام دنیا و مافیهاش گویا حوالتی بود به دم مبارکش! من از خنده سرریز که این دیگر چیست؟ چهطور در همچو قاب جدی و رنجاندودی جانوری چنین مضحک؟! ف جوابم داد، این زمان است! کانسپتی مبتذل! گفت پسِ هر دردِ جانکاهی نسیان و فراموشیست. گویی هرگز دردآجین نبودهای و زخمهات آماس نکرده است! گفت زمان همهی آن «چیز» ناهضمِ تمامنشو را بدل میکند به هیچ به پوچ. گفت فقط کافیست وقتِ به خود پیچیدن و ضجه زدن دوربین را کمی بالاتر ببریم و ببر بادی مضحک مبتذل زمان را ببینیم نشسته کنار مرثیهمان و قاهقاهِ خندهاش را بشنویم به ریش همه. بشقابی هم گذاشته بود مقابل ببرک مبتذل. مقابل حضوری همیشه حاضر و دور...
جمعه
چهارروز است که حبسِ خانهام. سقف پایین آمده آنقدر که نوک انگشتهام پوستههای ورآمده از نمورِ خانه را لمس میکند. بی که بخواهم برای بوسیدنش بروم روی پنجه. برای بوسیدنش؟ سقف تا اینجا آمده نزدیک. من در خودم پنهان شدهام. از خودم در خودم. تلفن خاموش و دهان خاموش و دل تاریک. گاهی آدمی در خودش، در خانهاش چون ولگردی بیخانمان پرسه میزند و ژندهپوش و گرسنه و سرمازده مچاله میشود. گاهی آدمی در خودش، در خانهاش...
از نیمه شب گذشته. باران تندی باریده و بند آمده. مادر بیشک صدبار تماس گرفته و نومید دکمهی سرخ گوشی را فشرده. من ساکتم. من و موهای ژولیده و درناهای غبارگرفته و سنگهای حبسِ شیشه ساکتیم. من و رزهای مینیاتوری زردی که نون آورده و حالا همگی سر از فسردگی فروانداختهاند و بطری خالی آب و تفالهی قهوه ساکتیم. من و عود نیمسوخته و لاکهای پریده و کتابهای مرده و رنگهای خشکیده ساکتیم. من و صدای مردی که نمیشناسم کیست. از تخت پایین میآیم. سرگیجه تنم را به یکسو میکشاند و نیمی از تنم سربی و لَخت و سنگین است و میکشانماش تا پنجره. سهیل نفیسیست؟ فرهاد است؟ نامجوست؟ صدایی نیست. از نیمه شب گذشته و تکگذرِ ماشینها و خیابان خیس. ف پیغام میدهد که خواب یا بیدار؟ جیتاک (هنگاوت؟) به ف گفته هنوز زندهام. میگویم حالم هیچ خوش نیست. میگوید چیزی نیست. میگوید فردا میبردم درخت ببینم. نفس بکشم. قدم بزنم. میگویم امروز به بهانهی خریدن شیر رفتهام دوکوچه پایینتر و جای کارت بانکی، کلیدم را سراندهام به شیار دستگاه و مرد پشت پیشخان گفته چیزی نیست. ف مینویسد لبخند. مینویسد دیوانه. میگوید چیزی نیست.
اشتراک در:
پستها (Atom)